اواخر آبان سال ۱۴۰۱ بود که سروکله یک بچه عنکبوت مزاحم دور و بر زندگی من پیدا شد. اولین بار زمانی که به یک صفحه سفید زل زده بودم تا ایدهای برای نوشتن به ذهنم برسد با تارهای ظریفش از گوشه چشم راستم رد شد. مرتبه دوم زمانی سر و کله بچه عنکبوت معلق پیدا شد که داشتم ملافه های سفید را از روی بند لباس جمع میکردم و تا خواستم شکارش کنم آنی از جلوی چشمم ناپدید شد. چند روزی از این عنکبوت ناقلایِ بدقلق خبری نبود تا اینکه یک روز هنگام پیادهروی خودش و چند تن از رفقایش ناغافل از آسمان سر خوردند جلوی چشم راستم! آنروز پیادهروی من به علت ناتوانی چشم چپم در دیدن عنکبوتها ناتمام ماند. تصور میکردم بینایی چشم چپم مشکلی پیدا کرده است، اما خیلی زود با کمک گوگل متوجه شدم مشکل در همان چشم عنکبوتزده است. چون اساسا عنکبوتی وجود ندارد و بیماری چشمی است به نام مگسک یا همان مگسپران.
طبیعی است بعد از جستوجوهای فراوان در گوگل، به چشمپزشک مراجعه کردم و قبل از اینکه علت مگسپران چشمم را متوجه بشوم، ملتفت شدم که متخصصین چشم، بوتاکس هم تزریق میکنند. بالاخره هنگامی که پزشک برای بار هزارم تاکید کرد مشکل خاصی نیست و با گذشت زمان خود به خود برطرف خواهد شد، از سلامت شبکیه و فشار داخلی چشمم مطمئن شدم و او را با اخمهای بوتاکس لازم، مراجعیناش تنها گذاشتم.
از فردای همان روز به محض اینکه بیکار میشدم، دنبال ارزیابی تعداد لکههای شناور بودم. کمکم به شکلهای عجیب و غریب آنها عادت کرده بودم. گاهی اوقات تعدادشان را میشمردم، اگر زیادتر شده بودند استرس میگرفتم و اگر اشکال جدیدی میدیدم هیجانزده میشدم. سرانجام خسته از استرس و هیجان، به دنبال راهکاری بودم که منحنیهای شناور کمتر برایم ایجاد مزاحمت کنند. اما به نتیجه ای نرسیدم تا اینکه همکلاسیام به عنوان ساقدوش مراسم عروسیاش مرا هم انتخاب کرد.
چند هفته تمام و کمال، درگیر برنامههای دوستم بودم. روز بعد از عروسی، او تماس گرفت و ضمن تشکر، احوال مگسهای مرا هم پرسید. عجیب بود، خبری از ناهنجاری چشم راستم نبود. اما این خوشحالی زیاد طول نکشید، چون بلافاصله با قطع تلفن، چند نقطه کوچک سیاه مقابل چشمم رقصکنان شروع به حرکت کردند.
سرانجام راهی برای خلاص شدن یافته بودم. اگر فکرم را معطوف اجسام شناور چشمم میکردم آنها را میدیدم ولی اگر ذهنم را با کارهای دیگری مشغول میکردم اصلا متوجه این لکهها در میدان دیدم نمیشدم.
چند ماه بعد، از تجربه چشم راستم در پراندن مگسها، برای رسیدن به موفقیت استفاده کردم. با توجه به اینکه از نوجوانی دچار بدترین نوع حواس پرتی، یعنی حواسپرتی بیرونی بودم و کوچکترین محرکی، تمرکزم را به هم میریخت، اکنون زمان آن رسیده بود که در برنامهریزیهای شخصیام، بخشی را به عنوان حواسپرتیپران در نظر بگیرم.
تقریبا در بیشتر مراحل زندگیام از توجه به موضوعات کم اهمیت ضربه خورده بودم و اختلال حواسپرتی بزرگترین مانع من در رسیدن به موفقیت بود و هر چند به علت بوتاکس دیگر قادر به ابرو بالا پراندن نیستم اما خیلی خوب یاد گرفتم حاشیهها و حوادث کم اهمیت زندگی ام را بپرانم!
آدرس کانال تلگرام
@toobavatankhah
آخرین نظرات: