خستگی محصور شده

فاطمه.م حدود ۱۵ سالی داشت. مشکل کلیوی از دوران نوزادی او را همراهی می کرد و این اواخر نارسایی قلبی اش هم مزید بر علت شده بود. یک پایش آزمایشگاه و یک پایش بیمارستان بود. گاهی چند ماه متوالی بستری می شد. خانواده اش وضع مالی خوبی نداشتند. بخاطر شرایطش مدرسه را خیلی زود رها کرده بود. فاطمه اما روحیه خیلی شاد و بشاشی داشت و هر وقت آزمایشگاه می آمد باید مواظب شیطنت هایش می بودیم. یک بار مادرش را در آزمایشگاه قال گذاشت چقدر دنبالش گشتیم تا کاشف به عمل آمد با یک کاروان سیاحتی سرخود عازم مشهد شده است. یک دفعه هم تحت تاثیر سریال پلیسی آژانسی کرایه و یکی از همکاران را تا درب منزل تعقیب کرده بود. بازیگوشی هایش تمامی نداشت. خوب یا بد به او و دردسرهایش عادت کرده بودیم. اما آخرین بار که آمد خیلی ناخوش احوال بود، اورژانس را خبر کردیم، اما با توپ و تشر هم سوار آمبولانس نشد؛ گفت از بیمارستان و به قول خودش سوزن خسته شده. مادرش گریه کنان جسم نحیف او را به خانه برد. گویا فاطمه سر خود یک ماه مصرف همه داروهایش را قطع کرده بود. دو روز بعد فوت کرد. خسته شده بود، از این زندگی محصور شده، در بین کادر درمان، که تمامی نداشت.

به اشتراک بگذارید

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پست های مرتبط