بانو و ضحاک
بانو و ضحاک ثروت و قدرت از حدی که بگذرد، هر آدمی را تا مرز جنون و دیوانگی پیش میبرد. این پریشانمغزی به سبب
بانو و ضحاک ثروت و قدرت از حدی که بگذرد، هر آدمی را تا مرز جنون و دیوانگی پیش میبرد. این پریشانمغزی به سبب
دیوانه در قفس خندید به عشقِ هوایِ تمیزِ بعدِ باران، به قصد پیادهروی از خانه بیرون زدم. مستانه از خنکای هوا لذت میبردم و بیتوجه
نوشتههای خاکبرسری سالها قبل در کلاسهای انجمن سینماگران جوان شرکت میکردم و جملهی یکی از اساتیدِ آن دوران، همواره همراهم ماند: «اگر در نشست نقد
یک قصهء تکراری چندی پیش با دوستم در خیابان، بیچارهای را در جستوجوی روزی از دستِ مردم دیدیم. به دوستم گفتم این بندگانِ خدا
ملاقات با ناشناس نمیدانم کی علاقهام به بلاینددیت* یا شاید هم هر مزخرفِ مشابهاش را، بروز داده بودم که امروز در اینستاگرام با پستی
خطخطیهای تاریخی گاهی آنقدر پریشان و عصبانی هستم و تکههای پازل وجودم به هم ریخته که تقریبا یک عقلباختهام. خودِ جنونم. شاید فکر کنید
خانه پوشالی در گیرودارِ مراسمِ چهلمِ خانمِ خانه، بتول دستمزد سالها خوشخدمتیاش را از وارثان مرحومه میگیرد و در شصت سالگی آواره خانهی کَس
فرار از زندان در شهرهای کوچک گاه به گاهی، اتفاقات حیرت انگیز و نادری رخ می دهد که از فرط عجیب و غریب بودن شان
صدای نیوجرسیها* ازدحام جمعیت و صفِ ماشینهای پارک شده در حاشیه جاده کمربندی، مربی سوارکاری را با همه مشغلههایش متوقف میکند تا او هم یکی
باژگونی من* تا آنجا که به یاد دارم، همواره از تیررس دوربین سلفیگیرها گریختهام و گالری تلفنم همیشه از خودم خالی است. از رفتن به عکاسی