درساندویچی بعد از سفارش، خودم را با تلفنم مشغول کرده بودم. مردی با چهره ای خسته و دستانی پینه بسته وارد شد و درحالی که پسرک دو سه ساله¬اش درآغوشش بی¬تابی می¬کرد، قیمت ها را پرسید. مرد مردد بود، اندکی تامل کرد و نگاهی به دخترک 6-7 ساله اش انداخت که با گره روسریش درحال بازی بود. مرد سفارشش را داد، یک ساندویچ بدون نوشابه و دوغ و سایر تجملاتش. صدای صاحب ساندویچی مرا از فضای مجازی به فضای حال استمراری واقعیم برگرداند “ده دقیقه دیگه آمادس”. سرم را به نشانه متوجه شدن تکان دادم. بچه ها کنجکاوانه اطرافشان را نگاه میکردند و پدرشان درعالم خودش غرق بود.کارگر ساندویچی یک ساندویچ را روی میز آن¬ها گذاشت و مرد ساندویچ را بین دختر و پسرش قسمت کرد. بچه¬ها با لذت مشغول خوردن شدند و پدرشان با غم بزرگی در چهره اش، به آن دو می نگریست. دقایقی درگیر حال و هوای میز آن¬ها بودم تا اینکه کارگر رستوران سفارشاتم را آورد. درنگی کردم با خودم درگیر بودم، خواستم ساندویچی به مرد تعارف کنم؟ یکی از پیتزاها را روی میز آنها بگذارم؟ نوشابه چی؟ بین احساسات خودم و غرور آن مرد، غرور او را انتخاب کردم و با سفارشاتی که اصلا به دلم نچسبید از ساندویچی خارج شدم….
به اشتراک بگذارید
آخرین نظرات: