آدمها از نظر هویت جنسیتی با فاکتور گرفتن از جنسیت خنثی و جنسیت مشترک، فقط دو نوع هستند، زن و مرد. از نظر شخصیتی هم اگر موارد متفرقه را فاکتور بگیریم میرسیم به یک گروهبندی کلی، انسانهای درونگرا و انسانهای برونگرا. اما در مورد دستهبندی همکاران، موضوع کمی پیچیدهتر است. همکاری که همکاری نمیکند. همکاری که از زیر کار درمیرود. همکاری که زیرآب میزند. همکاری که تمامی بین تعطیلیهای تقویم را میدزدد. همکاری که سرکار همه کار میکند غیر کار. دسته آخر هم که یک مدل جامع و کامل از همه مدل انواع همکاران ذکر شده است، همکاری است به نام رها.
موقع مرخصی جایگزینام نمیشد، اما موقع مرخصی باید پوشش میدادم وگرنه زیرآبم را میزد. اعتراضهایم به بیدقتیهایش به قشقرق منتهی میشد. از دوره کارآموزی با هم شروع کرده و خیلی زود همنشین و دمخور هم شده بودیم. اما تیپ شخصیتی فرماندهای من با نوع شخصیت مهاجم او در یک اتاق با یک کار مشترک، مرتب به هم گره میخورد. کمکم اختلافات بالا گرفت و تا اتاق مدیریت رفت و این اواخر حتی به اتاق ریاست هم کشیده میشد و طبق معمول اوی برونگرا، من درونگرا را مغلوب میکرد.
کمکم زمان قهر بودنمان بر دوران دوستیهایمان سبقت گرفت و تماسهای وقت و بی وقتمان به پیامکهای رسمی تبدیل شد. سرانجام با انتقال من به شهری دیگر برای همیشه این دوستی خاتمه یافت. یک سال بعد اتفاقی مراجعهای به محل کار سابقم داشتم سراغش را گرفتم گفتند چند ماه بعد از انتقالی من، او هم استعفا داده و رفته است. تعجب به حدی غلغلکام داد که بالاخره با او تماس گرفتم. خستگی و عدم نیاز مالی را بهانه استعفایش قرار داد. یک جای کار میلنگید. رها آدم بریدن و کنارهگیری نبود. آنقدر سماجتم قوی بود که ترتیب تجدید ملاقاتی را فراهم کند. مثل قبل نبود. چند بار گفتم که مثل قبل نیست.
سرانجام خصوصیت کلیگوییاش خیلی واضح در یک جمله به من جزئینگر گفت: «من هیستروکتومی کردم، سرطان داشتم.»، مجرد هستیم و در گوشه دنج کافیشاپی نشستهایم و رها دارد تمام تلاشش را میکند تا به نگاه گیج و منگ من مسئله را تفهیم کند. میگوید پدر و مادرش هم قضیه را نمیدانند فقط خواهرش میداند و من که بهترین دوستش هستم. تفهیم اتهام شدم من هنوز بهترین دوستش هستم. در حالی که در ماه آخر همکاریمان، به علت رقابت کاری، اصلا متوجه تغییر رفتار و اخلاقش نشده بودم. در همکاری در درجهای از بیتجربگی بودم که حتی یکبار حالش را درست نپرسیده بودم و فقط کارش را زیر سوال برده بودم.
دلم برای خندههایش که همیشه با صدای بلند بود تنگ میشود. مغزم زیر فشار علاقه او به ازدواج و مادر شدن به اندازه کافی له شده است. خاطرات شیرین دوره کارآموزی از همه طرف به سمتم هجوم میآورند. ما بهترین دوستان هم بودیم. او تنها کسی بود که در جلسات رسمی وسط سخنرانی رئیس تیکه ای میپراند که درست وسط دسیپلین برنامه میخورد. هر وقت اشتباهی در اسناد مالی پیش میآمد او تنها کسی بود که میگفت «بیخیال بابا، به درک، جنایت که نکردی، بگو به من آموزش ندادند» و با همین جمله ترسام را میشست و میبرد. نگاهش میکنم. انتهای بحران چهل سالگی هستیم و او دارد بحران جدیدی را طی میکند. دستم را روی دستش میگذارم. میگوید «خیلی سخت بود». چشمانم دست و پا میزنند که مقابل رها اشک نریزند و بالاخره به سختی لبخند میزنم و میگویم خوشحالم که به موقع فهمیدی و قبل از متاستاز متوجه شدی.
آخرین نظرات: