آن مرد آمد
صداهای هولناک و مهیبی میآید. از آسمان. از زمین. از همه جا. شهر است که در دود سیاه غلیظ ناشناختهای تاب میخورد و درهم میپاشد. زنی آشفته و آسیمهسر، با تمام نگرانیهایش میدود و امیدوار است سروصدای پدافندها باشد. شهر امروز خالی و ترسناکتر از روز قبل به نظر زن آمده و او گمان میکند، یک کابوس تمامنشدنی میبیند. این بختک در کمتر از چهل و هشت ساعت گذشته روی شهر او افتاده است. جنگ. صفهای طولانی. تخلیه.
زن هم اگر میتوانست مثل بقیه میرفت و خودش را به مکان امنی میرساند، ولی بیپولیاش را چه میکرد؟ زن نمیدانست کجا برود؟ چطور برود؟ به کدام مقصد و به کدام دعوت برود؟ آدمهای ندار و بینوا، در جنگ تنهایی و بیپولیشان دردناکتر میشود.
دل زن به بودن تک و توک رهگذرانی که در گوشه و کنار آمد و رفت دارند، قرص میشود و با خود تکرار میکند: «خیلیا موندن خیلیا نرفتن و نمیرن.» و از خیابان اصلی به خیابان فرعی و سپس از کوچهها به پسکوچهها روانه میشود و تا طبقه پنجم که به آپارتمانش برسد، یک نفس از پله ها بالا میرود و خدا و خدا میکند، حال عزیز بدتر نباشد و سارای کوچکش در غیاب طولانی او نترسیده باشد.
هیچ کفشی دم در هیچ واحدی نیست، همه رفتهاند، حتی طبقه سومیها که تا امروز صبح بودند، رفتهاند. این نبودنها برای زن که امروز در صف طولانی نان ساعتها برای دو قرص نان ایستاده، از سروصدای بمبها و جنگندهها دلهرهآورتر است.
زن کلید میاندازد و با ریههایی که از دم و بازدم خالی و به ستوه آمدهاند، خودش را به داخل خانه و نزد عزیز و سارا میکشاند. دختر کوچولویش با عروسکش سرگرم و مشغول است. عزیز در گوشهی رختخواب با هوش و حواس نداشتهاش مثل همیشه، مچاله و زمینگیر است. عزیز بعد از سکته مغزی و فلج شدن یک سمت بدنش سالهاست که حرف نمیزند. چهل کیلو استخوان است و یک لایه پوست نازک، بدون عصب. بدون عضله. بدون رگ.
زن نفسزنان داروهای عزیز را که با دوندگی های امروزش خریده از کیفش در میآورد و با بیچارگی و درماندگی چشم به قاب عکس پدرش میدوزد، تا همین پارسال که پیرمرد زنده بود دل زن کمی قرص بود. پدر اگر بود کاری در این شرایط از دستش بر نمیآمد ولی بالاخره بود، همان بودنش برای زن ،عزیز و سارا خیلی بود.
موج انفجاری از نقطهای دوردست با صدایی وهمناک، شیشههای خانه را خرد میکند و از بین پردهها به اعصاب نیمهبند زن و آرامش سارا سیلی میزند. آشوبی در جسم کوچک سارا به پا میشود و از شدت گریه کبود و غش میرود. وحشت در چشم عزیز قطره اشکی میشود و بر گونهی گودرفتهاش میلغزد. زن میترسد، میلرزد ولی برمیخیزد. خودش را جمع میکند. اشکهای عزیزش را هم. تنش و تپش قلب سارا را هم.
برق رفته و زن باید فکری برای شیشههای شکسته خانه بکند. باید میرفتند و حداقل تا پناهگاهی خودشان را میرساندند. ولی عزیزش را چه میکرد؟ زن از آن کولهپشتی که چندتایی از لباسهای خودش و سارا را با کمی بیسکوییت و آب در آن چپانده، منزجر است. از تصور خود آیندهاش که دخترش را بغل بگیرد و مادرش را رها کند و فرار کند، متنفر میشود. باید کنار مادرش بماند یا برای نجات دخترش برود؟ این سوال بیپاسخ، این انتخاب بین ماندن و رفتن روح و روان زن را به هم ریخته و پریشانش کرده است، او خودش را نمیبخشد چه بماند، چه برود.
در هیاهوی صداهای آسمان که مهیبتر و گوشخراشتر میشوند، زنگ در با مشتهایی محکم که بر آن میخورد، آمیخته و درهم میشوند. زن در تاریکی افکار وهمآلودش، شمع به دست و با شجاعت مادری که میخواهد از دخترش دفاع کند و عزیزش را در پناه بگیرد، در را باز کند. مردی نگران و دلواپس پشت در ایستاده تا خاطرات نه چندان خوب زن را از روزگاری نه چندان دور به یادش بیاورد.
«اینجا چکار می کنی؟» صدای زن برای خودش هم غریب و ناآشناست. به جای پاسخ، مردی که دیگر همسر زن نیست، محرم او نیست، زن را، اشک هایش را، ترس و خاطر پریشانش را در آغوش میگیرد. همسر سابقش، پدر دخترش، بعد از چند سال جدایی و بیتوجهی، زمانی که همه رفتهاند، از راه دوری آمده و تنها برای دخترش نیامده برای زن هم آمده، برای عزیز هم آمده، برای صلح و آشتی آمده است.
نویسنده: طوبا وطنخواه
آخرین نظرات: