به اقتضای محل کارم همه روزه خیابان اصلی شهر را پیاده طی میکنم. سالهاست جوانی در آن سمت خیابان که به میدان ختم میشود، بر روی ویلچری درب و داغان نشسته و نگاهش به دستان رهگذران است؛ در جهت دیگر خیابان پیرمردی حوالی چهارراه، چهار دست و پا میرود و با التماس گوشه چشمی به مردم دارد. همیشه مبلغی پول هرچند کم در کیفم برای صدقه دادن نگه میدارم که گاهی سهم جوان سمت میدان میشد و گاهی قسمت پیرمرد کنار چهارراه.
روزی پس از مراودات معمول با دوستم، صحبت به سمت و سویی رفت که یاد این دو شهروند درمانده افتادم و از او خواستم آنها را زیر بنیاد خیریه اش ببرد. دوستم حیرتزده نگاهم کرد و گفت:”مگر نمیشناسیشان؟ پیرمردی که کنارچهارراه گدایی میکند، پسرش در همان خیابان، مغازه دارد و هر چه میکند زورش به پدرش که پیشهاش تکدیگری است، نمیرسد. آن جوان هم، برای اینکه به شهرت و اعتبار عموی ثروتمندش، لطمه بزند، روزی تصمیم به تکدیگری حوالی میدان گرفته، ولی چنان در نقش خود غرق شده که دیگر قادر به راه رفتن نیست”. باورم نمیشد که پستی تا این حد میتواند در نهاد هر آدمی نهادینه شود و او را در قعر بیقدری زنده به گور کند
آخرین نظرات: