فروشنده
مرد چشم دوخته به زن که با رخت مشکی در گوشهای نشسته و با ذوق لباسهای نوزادی را در ساک کوچکی جمع و جور میکند. مرد منمنکنان میگوید: «خیلی پول دارن.» زن بیاعتنا به کار خود سرگرم است. مرد ادامه میدهد: «بابتش پول خوبی میدنا» زن بیآنکه به مرد نگاهی بیاندازد، پاسخ سردی میدهد: «قبلا هم گفتی، گفتم نه.» و سکوت میکند. مرد با لحنی التماسگونه میگوید: «من بهشون قول دادم، پیشپیش پولم گرفتم.» زن غیض و کفرش را با هم فرو میخورد و یک لباس نوزاد دیگر تا میزند و در کیف میگذارد: «گفتم نه، نمیفروشم» مرد نیمخیز میشود و با جرات بیشتری به زن میگوید: «زندگیت از این رو به اون رو میشهها.» زن با کمک دیوار بلند میشود و میکوشد مرد متوجهی درد در چهره و بدن او نشود: «تو هرچی داشتمو فروختی حتی حلقه ازدواجمو» مرد با دلخوری میگوید: «خوب گیر پول بودیم نبودیم؟ تو که دیگه بش احتیاجی هم نداشتی، میخواستیش چکار؟». زن جلوی آیینه قدی ایستاده و دستی روی شکم نه ماه و نه روزش میکشد، تیری در کمرش کشیده میشود و تا بالا میرود: «نمیتونم، چرا نمیفهمی دلم براش تنگ میشه.» مرد: «تو که هنوز نزاییدیش، ندیدیش، بعدشم قرار نیست ببینیش، اونا بلافاصله میبرنش، دلت برا چی تنگ میشه؟» زن خودش و درد زایمانش را در چادرش گم میکند و با ساکش بیرون میزند. مرد پریشانحال و آشفته، فکر میکند خواهرش یک بچهی پدرمرده را با دنیایی از نداری، میخواهد چکار.
طوبا وطنخواه
آخرین نظرات: