ملکوت

ملکوت

سه جوان که عیش شبانه‌شان به هم خورده، رفیق جن‌زده‌‌ای را به امید درمان به منزل دکتر حاتم می‌رسانند، غافل از اینکه دکتر عازم نارنجستان است و مهمان عجیبی را که به قصد خون‌خواهی آمده، در خانه خود پذیرفته ….

ملکوت بهرام صادقی را در یک نشست شبانه به پایان می‌برم، اثر او کتابی نیست که بشود، آن را ناتمام رها کرد و خواندن بخشی از آن‌ را به زمانی دیگر سپرد. بلافاصله پس از اتمام، نقدها و تفسیرهای کتاب را جست‌وجو می‌کنم، نیاز به دانستن بیشتر، نیمه شب گریبانم را گرفته و بی‌خوابم کرده، در بیشتر گفته‌ها و بازخوردها به ژانر کتاب اشاره‌ شده و خوانندگان درگیر بررسی و تحلیل نمادپردازی شخصیت‌ها هستند.

این مدل ارزیابی‌ها را خواهان نیستم، چرا که تجربه شگفتی که من از خواندن ملکوت دارم، تنها به غرق شدن در فضاسازی متفاوت و متمایز آن خلاصه نمی‌شود که در جستجوی تصویرسازی آن و چون و چرایی‌اش برآیم. صادقی در دل یک فضاسازی نوآورانه، داستانی خلاقانه و منحصر به فرد را روایت می‌کند، آنچه قصه را خواستنی‌تر کرده، دیالوگ‌هایی است که دست کمی از روایت خاص ملکوت ندارد:

_ مسیله برای من باور کردن یا باور نکردن است، نه بودن یا نبودن. زیرا من همیشه بوده‌ام ….

صادقی طفره نرفته و رمانش خالی از هرگونه مطالب فرعی و جزییات اضافی است. از زیاده‌گویی پرهیز کرده و مطالب غیرضروری و بی‌مورد را در ملکوت نگنجانده، به طوری که حتی یک کلمه از داستانش هم قابل حذف شدن و جابجایی نیست. بهرام صادقی با شروعی تاثیرگذار یکی از به یادماندنی ترین جملات آغازین را برای رمان ملکوت نوشته است:

در ساعت یازده شب چهارشنبه آن هفته جن در آقای مودت حلول کرد.

و در اوج داستان هم با همان ایجاز کلام مخصوص خود ادامه می‌دهد:

وسواسی مهیب روحم را درهم‌ فشرد: باید پسرم را بکشم.

صادقی حتی در پایان ملکوت هم به بی‌راهه و گزافه‌گویی نمی‌رود و اصل مطلب را به اختصار و موجز بیان می‌کند:

چرا تاکنون نفهمیده بودم که مرگ خواهد آمد؟

زیبایی ملکوت در سفر بی‌پایان آن نهفته است، در دور تباهی و واهی شخصیت‌هایش. سفری که از باغی می‌آغازد و در همان باغ به پایان می‌رسد و ناگزیر بار دیگر با شخصیت‌هایی این‌بار سردرگم و سرگشته تکرار می‌شود. گیج و حیران، در این سفر، همسفرم و از همین سرگردانی و دور باطل لذت می‌برم.

ملکوت کتابی نیست که با یک‌بار خواندن از آن دل‌سیر شوید، باید بارها و بارها این اثر نوآورانه و پیشرو را خواند و من بارهاخوانی ملکوت را بلافاصله پس از اتمامش شروع می‌کنم، تا نابی آنچه بهرام صادقی از پوچی و رنج زیستن می‌گوید را بی‌‌وقفه، از نو تجربه کنم:

من زنم را در گور کهنسالش تنها گذاشته بودم و آن قصر تو در توی غم‌انگیز را هم برای همیشه به روح او سپرده بودم

بهرام صادقی در سال ۱۳۴۰ زمانی که تنها ۲۵ سال داشت، در نیمه‌شبی جرقه این اثر به ذهنش می‌زند و بی‌وقفه تا سپیده‌دم، ملکوت را می‌نویسد. اگر بوف کور هدایت را دوست داشته‌اید از خواندن ملکوت صادقی هم لذت بسیار خواهید برد.

📝طوبا وطن‌خواه

آدرس کانال تلگرام من نویسه‌گرام  https://t.me/toobavatankhah

به اشتراک بگذارید

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پست های مرتبط