تو خیلی خیلی خوبی

                                      تو خیلی خیلی خوبی

سراسیمه و سردرگم منتظرم است. به سلام و احوالپرسی نمی‌رسیم. نصفه و نیمه کارهای باقیمانده را توضیح داده و نداده می‌رود. عجله دارد. باید به مراسم بدرقه و تشییع دوستش برسد. شیفت را در حالی که شکمم بدجور از گرسنگی قار و قور می‌کند از او تحویل می‌گیرم. به هم‌ریختگی میز کارم و حجم زیاد جواب‌های وارده نشده اعصابم را به هم  ریخته است. باید به دو سه بیمار بحرانی اطلاع بدهم برای دریافت جواب‌شان زودتر به آزمایشگاه بیایند و چند مورد اورژانسی را هم با بخش فنی هماهنگ کنم. کمی بعد چنان درگیر کار می‌شوم که گرسنگی‌ یادم می‌رود، اما چهره زن جوان زیبایی که احتمالن تا الان جسم بی‌جانش در آغوش خاک آرام گرفته، با روح و روانم بازی می‌کند.


گاهی می‌دیدمش که مادر دیابتی‌اش را برای چکاپ‌های ماهیانه‌اش، در آزمایشگاه همراهی می‌کرد. ولی دفعه آخر، همین چند هفته قبل بود که برای دریافت جواب آزمایش خودش آمده بود. نتیجه، سالم. علت چکاپش را می‌دانستم بخاطر همین آخرین لحظه که جواب آزمایش‌اش را به دستش می‌دادم گفتم:‌”فلانی تو دیگه چرا؟ تو که خوبی”. نگاهی به خودش انداخت و لبخندی زد و گفت: ”نه، نیستم” . رفت. آن شوق و ذوق آخرین لبخند و نگاهش از ذهنم در تمام طول روز پاک نمی‌شود و تا آخرین بیماری که جوابش را آماده می‌کنم تصویرش کم‌رنگ و پر‌رنگ می‌شود.


ظرف چند روز آتی همه‌جا صحبت آن مرحومه است. عده‌ای همسرش را مقصر می‌دانند و به گمان این‌که مرد تنوع طلب و بوالهوسی بوده سرزنشش می‌کنند. عده‌ای هم خود تازه درگذشته‌اش، را شماتت می‌کنند. ولی او واقعا خوب بود. خیلی هم خوب بود. ولی متاسفانه خوب بودن تحت تاثیر رسانه‌ها تعریف جدید و مدرنی پیدا کرده و از محدوده سلامت بودن، به طور کشنده ای خارج شده است.

کمی اضافه وزن و شل شدن عضلات شکم به علت دو زایمان پی در پی، موضوع غیرعادی نبوده و نیست. ولی ارزش آفرینی رسانه‌ها با کمک فتوشاپ و ادیت‌های حرفه‌ای در به تصویر کشیدن مادرانی که با وجود زایمان‌های متعدد در رویایی‌تری اندام‌ها در پوسترها و حاشیه‌های مراسم‌ها می‌درخشند، به مادرانی که نه مدل هستند نه بلاگر مجازی، تلقین می‌کنند که خوب نیستند و نقص و کمبودهایی دارند. همان وسایل ارتباط جمعی، برای رفع نواقص تلقین شده، راه حل هم ارائه می‌دهند. راه‌حل‌هایی سریع و آسان. مثلن پیکر‌‌تراشی.


پیکرتراشی کرده بود، چند هفته تمام طول میکشد تا سرپا شود. به علت مسافت طولانی مسیر برگشت از تهران به شهرستان، شب در هتلی می ‌مانند تا استراحت کنند که حالش بد می‌شود. به اورژانس نرسیده تمام می‌کند. آمبولی، ایست قلبی و تنفسی، تمام.


چاپ مجدد جواب‌های آزمایشش را به دستور مقام قضایی و با مجوز مسیول فنی آزمایشگاه، به دست مادرش می‌دهم. می‌خواهند شکایت کنند. تلاش می‌کنم احوال نوه‌هایش را بپرسم ولی نمی‌توانم. معلوم هست چه حالی دارند. پرسیدنی ندارد. ای کاش آن روز که دیده‌ بودمش، خیلی بیشتر از حقیقت را به او گفته بودم، ای کاش گفته بودم: تو خیلی خیلی خوبی …

به اشتراک بگذارید

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پست های مرتبط