مادرخوانده
خانم مقدم پس از فوت همسرش هیچگاه تمایلی به ازدواج مجدد نشان نداده بود اما در آستانهی پنجاه سالگی، پس از بیست سال بیوهی نجیبی بودن و بدون اولاد و فرزند سرکردن، بالاخره تنهایی و افسردگی دمار از روزگارش درآورد و طوری اضطراب و تشویش بیکسی را به جان اعصاب و روان او انداخت که بیصبرانه در جست و جوی همدم و همکلامی بود اما وقتی از یافتن مردی در رده سنی خود ناامید گشت، به ناچار تن به همنشینی با جوانکی بیست و پنج ساله داد.
ماجرایی که از یک بعدازظهر بارانی و یک شوخی بیمزه از سمت جوانکی دانشجو که مقابل مغازه عطرفروشی تراکت پخش میکرد، شروع شده بود، با گذشت چند ماه به چنان رابطهی دوستانهی عمیقی تبدیل شد که از نظر خود خانم مقدم هم تا اندازهای چندشآور مینمود به طوری که او ارتباطش را با این جوانک تا مدتها از نزدیکترین کسانش پنهان نگاه داشت.
جوانک علاف دانشجوی ترم دوم رشته روانشناسی و از خانوادهای بود که هشت و نه زندگیشان بدجور به هم گره خورده بود، او که حتی یک پول سیاه برای خرید کتابهای دانشگاهیاش را نداشت و در خیابان با پخش تراکتهای تبلیغاتی زندگی میگذراند، والدینش از هم طلاق عاطفی گرفته بودند و در واقع یک از پدر رانده و از مادر ماندهای بود که خیلی زود مثل دوالپا به خانم مقدم آویزان شد و در پناه تنهایی او به نان و نوایی رسید.
جوان ابتدا هفتهای یکی دو شب در منزل خانم مقدم شام درست و حسابی میخورد و از دانشگاه و اساتیدش میگفت و خانم مقدم که به علت مخالفت همسر مرحومش با ادامه تحصیل، از رشتهی روانشناسی انصراف داده و خانهنشین شده بود، از این گپ و گفت لذت فراوان میبرد. جوان هر بار تکهای از خودش را، کتابی و یا جزوهای را در منزل مقدم جا میگذاشت تا فرصت دوباره برگشتن به آن خانه گرم و مطبوع را از دست ندهد و در کمال نافرهیختگی از خانم برای کمک هزینه تحصیلش تقاضای پول میکرد و مقدم با رضایت قلبی هر آنچه داشت به او میبخشید.
جوان که حالا ماشین خانم مقدم هم زیر پایش بود، نزد دوستانش مقدم را مادرخوانده خود معرفی میکرد و با بیشرمی شبها در آغوش همان مادرخوانده خیالی که برای خود ساخته بود، میخوابید و تنها زحمتی که متحمل میشد این بود که بارها و بارها در گوش خانم مقدم زمزمه میکرد: «عشق زیبای من» و وقتی خانم مقدم با شکستهنفسی میگفت: «عزیزم ما اختلاف سنی زیادی داریم، ادامهی این رابطه به صلاح هیچ کدوممون نیست» پسرک وقیحانه او را سرشار از عشقی توخالی میکرد: «خانم شما از تمام دخترای دانشگاه ما خوشگلتر و جذابتر هستین» و هر بار خانم مقدم سر همین خوشامدگوییها بخشی از مقرری همسر مرحومش را به جوانک میبخشید.
کمی بعد جوانک که روزها خوب میخورد و شبها خوب میخوابید و بدون کوچکترین مشغلهی مالی و روحی به درسش میرسید، در مقطع کارشناسی ارشد قبول شد و چند سال بعد هم با کت و شلوار مارکداری که خانم مقدم برایش خریده بود، روی صندلی دکتری روانشناسی نشست.
ولی جوانک آس و پاس دیروز و دانشجوی دکتری فعلی، یک بعدازظهر بارانی که دوستش را دست در دست همسر زیبا و جوانش مقابل سردر دانشگاه دید، سرگیجه گرفت و به خودش آمد و دید نزدیک ده سال است که خانم مقدم با چروکهای چهرهاش مثل کنه به او و جوانیاش آویزان بوده و از تصور دوباره دیدن پوست خشک و پلاسیدهی خانم مقدم با آن پستانهای ورچروکیدهی آویزان شصتسالهاش، مشمیز شد. موهای همیشه کوتاه و کم پشت مقدم به نظرش چندشآور آمد و آنقدر حالش از به یادآوری گرگرفتنهای وقت و بیوقت پیرزن دگرگون شد که به عنوان دکتر روانشناس به خودش تراپی داد و بعد از چند جلسه خوددرمانی به این نتیجه رسید که دیگر به خانم مقدم اجازه ندهد با آن دندانهایی یک در میان ایمپلنت شده، او را ببوسد.
جوان از روزی که کار بر روی پایاننامهاش را به پایان برد دیگر با خانم مقدم به بهانهی واهی دردهای دوران یائسگی او همبستر نشد، دکتر جوان که حالا مقدم را به شکل بوتاکس و فیلر متحرک میدید و چشمانش قادر بود تکتک نخهای جوانساز را زیر پوست کم آب او بشمرد، بیاعتنا به دلشکستگی زن که میخواست وقت بیشتری با او بگذراند، گفته بود: «بهتره در این دوران قحطیزدگی هورمونهای بدنت به باد کولر و سرما بیشتر از من و گرمای تنم فکر کنی.»
تازهدکترشده با وامی که از حساب خانم مقدم گرفت به همراه چند تن از همکلاسیهایش یک موسسهی روانشناسی زد و خیلی زود با دخترعمویش که تازه پدرش را از دست داده بود و ارث خوبی بهاش رسیده بود، نامزد شد و چند روز بعد هم وسایلش را از خانهی خانم مقدم جمع کرد و صیغهنامه 99 ساله مابینشان را پاره کرد و گفت: «بقیه مدت رو بهت میبخشم» و چون هقهقهای خانم مقدم پایان نمیافت، ادامه داد: «پیری حق با تو بود، ما اختلاف سنی زیادی داشتیم!»
طوبا وطنخواه
آدرس کانال تلگرام من https://t.me/toobavatankhah
آخرین نظرات: