وکلای پاپا

وکلای پاپا

«اون غیر از بی‌پولی چه ایرادی داره پاپا؟ اگه پول داشت می‌تونست یک کار و کاسبی درست و حسابی راه بندازه و مادر و خواهر و برادرزاده‌های یتیمشو از اون آلونک کثیف اجاره‌ای برداره و به ی محله آبرومندانه‌تری ببره» این‌ها را دختر آقای افشار، تنها وارث ثروت هنگفت او، در حالی که با قیافه‌ی حق به جانبی تهدید به خودکشی می‌کرد، هق‌هق‌کنان و بریده بریده می‌گفت. دل اقای افشار از سادگی و بی‌تجربگی دخترک خامش فشرده و به رحم آمده بود. دختر ظریفش را در دستان یغور آن لات و لوت خیابانی خالکوبی شده‌ی تنبان تنگ، تصور می‌کرد و تنش می‌لرزید: «آخه دخترکم با این شرایطی که اون داره چطوری می‌تونه از تو مراقبت کنه؟»

دختر که بارقه‌ی امید موافقت پدر در دلش جوانه زده بود با لحن لوسی ادامه داد: «پاپا اون که همیشه گفته حاضره هر کاری برای خوشبختی من انجام بده، گفته حتی حاضره از شما هم مراقبت کنه و همه‌ی مسیولیت‌های شرکت و کارخونه‌ رو هم می‌پذیره تا شما بیشتر استراحت کنید.» آقای افشار که خون خونش را می‌خورد، به سختی خود را به خاطر شرایط روحی دختر آسیب‌پذیرش کنترل کرد، او را بوسید و در حالی که از خشم و نگرانی دندان قروچه می‌کرد به اتاق کارش پناه برد تا با خود لختی خلوت کند و اندکی بیندیشد که چگونه دختر سودازده‌اش را از عقوبتی شوم که انتظارش را می‌کشید، برهاند.

دقایقی بعد، حال آقای افشار جا آمد و وکلایش را که مدتی در انتظار او در ایوان و سرسرا قدم می‌زدند، نزد خود خواند و نظرات‌شان را با تشویش خاطر می‌شنید. «آقا باید هر طور شده دخترتان را به بهانه‌ای ببریم خارج از کشور و سپس مانع برگشتن ایشان بشویم.» آقای افشار این نظر را نپسندید و مانع ادامه دادن صحبت‌های دیگر در این زمینه شد، او به هیچ قیمتی حاضر نبود چند ماه دوری و دلتنگی عزیزدردانه‌اش را تحمل کند. «جناب افشار باید ی پاپوش برای این مردک بدوزیم و بیندازیمش زندان چند سالی آب خنک بخورد» «اگر تمایل داشته باشید من با مبلغ هنگفتی نزد او می‌روم تا شرش را کم و گورش را گم کند» اما این راهکارها هم هیچ‌کدام به دل اقای افشار نبودند، او که مرد معتقد و خداشناسی بود نمی‌خواست آینده‌ی جوان مردم در زندان تباه شود و از سویی حاضر نبود حتی یک پاپاسی هم پول زور به این جوانک فرصت طلب بدهد. وکلیل دیگری که تا این لحظه ساکت مانده بود پیشنهاد داد به طور رسمی از مردک به علت مزاحمت ناموسی نزد پلیس شکایت کنند.

در همین هنگام کلفت پیر و بی‌‌سروسواد خانه که کمرش زیر بار تجربه‌ها و تلخ‌کامی‌های روزگار تقریبا دولا شده بود با یک سینی چای جوشیده و کهنه‌ دم در استکان نعلبکی‌های لب پریده که با جلال و جبروت خانه‌ی آقای افشار کوچک‌ترین تناسبی نداشت و آن‌ها را تنها ساعتی قبل از ته خانه باغ و از منزل باغبان برداشته بود، وارد شد و در حالی که با خلقی تنگ به وکلای آقای افشار نظری عاقل اندر سفیه انداخته بود، گفت: «آقایون نیازی نیست مسئله رو خیلی پیچیده کنن.» سپس در جواب نگاه‌های تعجب‌آمیز آقای افشار با پوزخند همیشگی‌اش در حالی‌ که چشمکی شیرین و صمیمی می‌زد که خطوط پنجه کلاغی دور چشمانش را گودتر می‌برد، ادامه داد: «آقا مثل اینکه فراموش‌شان شده که می‌توانند یک ورشکسته هم باشند!»

📝 طوبا وطن‌خواه

آدرس تلگرام https://t.me/toobavatankhah

به اشتراک بگذارید

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پست های مرتبط