دختری با روبان آبی
دخترک در غیاب پدرش و بدون اجازه مادرش به بهانهی خرید خردهریزی چند ساعتی از خانه بیرون زده بود، شانزده سالش شده بود و ماه قبل سرخود زیر ابرویی برداشته بود و سرخوشی و سر به هوایی دوران خودش را داشت، با پسرکی میپلکید و به همان گز کردن خیابان با او دلخوش بود. هنوز تا تاریک شدن هوا مانده بود که دخترک کلید به در خانه انداخت و از نگاه و سکوت خواهر و برادر خردسالش که در فضای بین در حیاط و پردهی چرکتاب پشت آن بلاتکلیف ایستاده بودند، دریافت که هوا پس است.
دخترک عموها و پدرش را دید که غضبناک و برآشفته زیر درخت نارنج روی تختی نشسته بودند و مادرش چادر رنگ و روفته به سر و سینی چای به دست کنار آنها ایستاده بود. دخترک با ترسی که به جانش افتاده بود و میکوشید پنهانش کند پیش آمد و زیرلبی سلامی گفت و چون پاسخی نشنید به سمت ایوان روانه شد، پدرش با ترشرویی رویش را از او برگرداند و عموی پیرش جلوی پایش آب دهان پرت کرد و صدای غیضآلود و از نفرت سرشار عموی کوچکش او را تا در اتاقش همراهی کرد: «حرف و حدیث دخترت بدجور پیچیده توی محل»
دخترک رنگش پرید و تمام خون بدنش به سمت قلب کوچکش روانه شد و در حالی که گوشه ناخنش را میجوید به جانب پنجره رفت و حیاط را زیر نظر گرفت. مادرش سینی چای جلوی عموها گرفت، برنداشتند پدر با ترشرویی زیر سینی چای زد و عربدهای بر سر مادر کشید: « این بار چندمه این سرکوفتها رو میشنوم زنیکه؟» و مادر حق به جانب رو به عموها گفت: « من زورم بهش نمیرسه که نمیرسه افسار پاره کرده، اصلا خودتون میدونین و اون پتیاره»
دخترک جلوی آینه دوید و خط چشم و ریملش را پاک میکرد و صدای گریهی مادرش را میشنید که با صدای غضبآلود عموی بزرگش به هم آمیخته بود: «با ی پسره دیگم چند بار دیدنش، آبرو واسمون نمونده تو محل» دخترک نفسش بند آمده بود و زیر پنجره در سه کنج دیوار اتاق نشست و چشم به در دوخت. صدای محکم بسته شدن در حیاط را شنید و همزمان نفرین و ناسزاهای مادرش که با الفاظ رکیک به سویش حواله میشد را میشمرد و بغضش را فرو میخورد. کمکم دشنام و نفرینهای مادر فروکش کرد و بوی زغال و تریاک پدر درآمد.
دخترک آسوده گشت و آرام گرفت با خودش فکر کرد لابد این دفعه از کتک و حبس در زیرزمین خبری نیست. سر شب بود و گرسنه بود و تنها بود و لرز به جانش افتاده بود، یاد روبان آبی که همان عصر از خرازی خریده بود افتاد، میخواست با آن گلسری برای خودش درست کند و به موهایش بزند و خط چشم و ریمل آبی بزند، در ذهنش با حرفهایی که پسرک گفته بود، رویاهایی ساخت و به آنها خوش بود و با روبان بازی میکرد و به خودش دلداری میداد. کمی بعد سرما و گرسنگی و رویاهای شیرینش او را به خواب عمیقی فروبردند.
دخترک نیمهشب گویی در کابوسی وهمناک غلت بزند از خواب پرید و مثل کسی که بختک به جانش افتاده باشد به سختی نیمخیز شد. در اتاق نیمهباز بود و سایه مادرش را جلوی در دید، خواست او را صدا بزند و بگوید صدای نفسهای کسی را در حجم تاریکی بالای سرش شنیده و میترسد، اما صدایش در میانهی گلویش خفه شد، چیزی دور گردنش حلقه و محکم درهم پیچیده شد، نواری نرم و لطیف که هر لحظه فشردهتر میشد و نفسش را بیشتر بند میآورد.
دخترک تقلا میکرد، دست و پا میزد و میکوشید تا توجه مادرش را جلب کند، بالاخره موفق شد، مادرش داخل اتاق آمد و چراغ را روشن کرد، سیمایش سرد و بیاحساس بود، دخترک نگاه بیتفاوت و بیواکنشی مادرش را که دید، دستهایش را که برای کمک به سمت او دراز کرده بود به سمت گردن خود برد و به دور چیزی که دور گردنش حلقه شده و هر لحظه تنگتر و تنگتر میشد چنگ زد و روبان آبی را لمس کرد که کسی آن را هر لحظه از پشت سرش محکمتر میکشید.
دخترک دستهایش را بالاتر برد و در موهای شخصی که بالای سر او قرار گرفته بود، چنگ انداخت. یاد پدرش افتاد. یاد برادر و خواهر کوچکش که حتما خواب بودند که اگر بیدار بودند، مانند مادرش بیتفاوت نبودند و به او کمک میکردند. دخترک فکر کرد شاید مادرش شوکه شده و قدرت حرکت را از دست داده آنقدر به مادرش زل زد تا شاید مادرش به خود آید کم کم مادرش را تار و تارتر دید و کمی بعد روبان آبی را که حالا خاکستری مینمود دید که روی بدنش پرت شد.
دخترک چشمش به آسمان آبی افتاد که از لابهلای شاخ و برگ و گل و شکوفههای درخت نارنج با ستاره هایش به او چشمک میزد و قرص ماه را دید که از پشت سر شخصی که صورتش در تاریکی پنهان بود و روی او خاک میریخت، میدرخشید. مادرش را دید که گوشهای بالای تل خاک چمپاته زده بود و دخترک برای کمک یاد پدرش افتاد و تمام توانش را جمع کرد و با نالهای ضعیف پدرش را صدا زد: «پدر» حجم زیادی از خاک روی صورتش و دهانش ریخته شد و دخترک طعم خاک را چشید و به یاد خواهر و برادر خردسالش افتاد.
نویسنده: طوبا وطنخواه




آخرین نظرات: