داستان یک پرواز

 

پرواز

هنگام بالا رفتن از پله‌های هواپیما توجه‌ام به زن بارداری جلب شد که در آستانه‌ی در هواپیما با سرمهماندار درباره مجوزهای پروازش گفت و گو می‌کرد. در آن سوز سرما پیراهن نخی بلندی پوشیده بود و دمپایی به پا داشت. از کنار او و دیگر مهمانداران رد شدم و پس از اندکی سرگردانی و تطبیق کارت پرواز با شماره صندلی‌ها، کنار پنجره‌ی بیضی شکلی نشستم که جنب بال هواپیما قرار داشت.

گویا گیت صدور کارت پرواز موقع تخصیص صندلی‌ها، دقت لازم را انجام نداده بود، چرا که اندکی بعد زن باردار با لبخندی محجوبانه در حالی که با شرم‌رویی عذرخواهی می‌کرد و با گوشه‌های شالش شکم برآمده‌اش را می‌پوشاند، کنار من نشست. جوابش را با لبخندی دادم. کمی نفس‌نفس می‌زد که با توجه به شرایطش کاملا طبیعی بود. با وجود قشر ضخیمی از ورم بارداری که چهره‌اش را پوشانده بود، زیبا و کم سن و سال نشان می‌داد، حدس زدم باید در اواخر هفته‌ی سی و دوم بارداری‌اش باشد.

او سرگرم گفتگوی تلفنی با مادرش شد و من ناخودآگاه نگاهم به پاهای ورم‌‌کرده‌اش افتاد که به زور در دمپایی جا شده بودند. می‌خواستم به نحوی سر صحبت را با او باز کنم و درباره‌ی علت ورم پایش بپرسم، اما سرمهماندار عصا قورت داده کنار صندلی ما متوقف شد و رو به من با لحنی خشک و اداری گفت: «آقا متاسفانه باید جای شما رو تغییر بدیم.» لبخندی زدم و با خوش‌رویی پذیرفتم. با عذرخواهی از خانم باردار که برای جابجایی من بلند شده بود، از کنار سرمهماندار گذشتم و توسط مهماندار دیگری به طرف صندلی‌های مابین دو راهرو هواپیما راهنمایی شدم.

از جایی که نشسته بودم نیم‌رخ زن را کاملا می‌دیدم. حالا او تنها بود و سفر راحت‌تری را به دور از مردی غریبه تجربه می‌کرد. دقایقی قبل از حرکت هواپیما روی باند، سرمهماندار نزد او آمد و ربات‌گونه پرسید: «تا چند دقیقه دیگه پرواز می‌کنیم می‌خوام مطمین باشم حالت خوبه و کوچک‌ترین مشکلی نداری؟» زن در حالی که شالش را بر روی خرمن گیسوهای بلند بلوطی‌ رنگش مرتب می‌کرد با خوشحالی گفت: «خوب خوبم.»

به محض اینکه وسایل پذیرایی توسط مهمانداران از روی میزها جمع شد، زن در حالی که آثاری از درد و ناراحتی در چهره‌اش هویدا بود، برای رفتن به دستشویی از جا برخاست. دقایقی بعد با صورت رنگ‌پریده و عرق کرده در حالی برمی‌گشت که یکی از مهمانداران او را همراهی می‌کرد. به نظرم دچار تنگی نفس و تپش قلب شده بود، برای لحظاتی نگران حالش شدم. اما او پاکت تهوع را از پشتی صندلی مقابلش برداشت و خودش را روی صندلی به سمت پنجره‌ی هواپیما کشاند، دیگر او را در آن کنج نمی‌دیدم ولی به نظرم آمد برخلاف تصورم مشکل خاصی نبوده و بی‌قراری ناشی از دل‌بهم‌خوردگی‌اش آرام گرفته است.

دیگر به او توجهی نشان ندادم و تا زمانی که تذکر بستن کمربندها جهت فرود داده شد و مهمانداران مشغول چک سریع نکات ایمنی توسط مسافران شدند، خودم را با مجله‌ای سرگرم کردم. از آنجا که برای پیاده شدن شتابی نداشتم، صبر کردم تا راهرو کاملا از مسافران عجول و کم‌طاقت خالی شود، سپس برخاستم و به سمت در خروجی پیش رفتم. یک لحظه به ذهنم رسید از خانم باردار که همچنان بر سرجایش نشسته بود، خداحافظی کنم: «خانم روز خوبی داشته باشید.» پاسخی نداد. سرش را به شیشه‌ی پنجره هواپیما تکیه داده بود و شالی که بر سر داشت کاملا چهره‌اش را پوشانده بود. کمی به سمت او خم شدم و شال را از روی صورتش کنار زدم و نسبتا بلند گفتم: «خانم؟» یکی از مهمانداران در راهروی مقابل متوجه ما شد.

زن بدون کوچک‌ترین جنبشی در اجزا صورتش با چشمانی کاملا باز به نقطه‌ای خیالی در مقابلش خیره مانده بود. بلافاصله کنارش نشستم و نبضش را گرفتم. دستم را روی شاهرگ گردنش نهادم که هیچ نشانی از نبض نداشت. سرمهماندار با همان قیافه‌ی جدی به شتاب خود را به ما رساند. با چراغ قوه تلفنم نور به داخل چشمانش تاباندم، مردمک‌های چشمان عسلی‌اش تا بی‌نهایت باز و بی واکنش بودند. سرمهماندار با لحن تندی رو به من گفت: «اجازه بدید آقا، مشکلی پیش اومده؟» برخاستم و کمی جابجا شدم تا او کنار زن بنشیند و در همان حال گفتم: «تموم کرده.»

سرمهماندار بی‌اعتنا به من، در حالی که نبض نداشته‌ی زن باردار را چک می‌کرد، با به کار بردن بلند چند اصطلاح متداول بین کادر پرواز همکارانش را فراخواند و در آخر با صدای نسبتا بلندی گفت: «آمبولانس خبر کنین.» زمان برایم متوقف شده بود، به سرمهماندار که مسلط و کاربلد می‌نمود، گفتم: « احتمالا برای نجات بچه هم دیر شده باشه» منتظر پاسخ او نشدم و به سرعت سمت درب خروجی رفتم، از پلکان هواپیما به پایین سرازیر شدم. برف‌ریزه تندی می‌بارید. به یاد مادر نادیده‌ام افتادم که موقع به دنیا آوردن من مرده بود، می‌دانم که تا مدت‌ها ذهنم مشغول این زن خواهد بود. چگونه به عنوان یک فوق تخصص قلب پی نبرده بودم که او در آستانه‌ی ایست قلبی است.

نویسنده: طوبا وطن‌خواه

آدرس کانال تلگرام من https://t.me/toobavatankhah

به اشتراک بگذارید

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پست های مرتبط