جای خالی سلوچ
تاکنون زن، زمستان و روستای هیچ کتابی به اندازهی «مرگان» و مردمان «زمینج» مرا تحت تاثیر قرار ندادهاند، به طوریکه خودم هم ندانستم که کی، کجا و چگونه هیپنوتیزم جادوی قلم «محمود دولت آبادی» شدم و با شخصیت اصلی کتابش راه افتادهام و در میان برف و سوز و سرمای روستای «زمینج»، آشفتهدل و آشفتهمغز از این خانه به آن خانه پی «سلوچ» میگردم:
ناگهان چیزی را گم کرده بود که درست نمیتوانست بداند چیست. به نام شوی بود، سلوچ. اما به حس، چیزی دیگر. شاید بشود گفت نیمی از خود مرگان گم شده بود؟ نمیدانست. نه چشم بود و نه قلب. روحش، حسش، خودش گم شده بود.
نگاه خاص و برخاسته از تجربهی زیستهی «محمود دولتآبادی» از زندگی کویرنشینان روستایی و روایت تاریک و دردناکی که از فقر، از درد، از تنهایی، از نافرهنگی جامعهی مردسالار و از مرگ یک روستا دارد، «جای خالی سلوچ» را به اثری خلاقانه و درخشان تبدیل کرده است. اثری ماندگار، پویا و پرمعنایی که باورهای عامیانه در دل داستانش به جا گنجانده شده و واژههایش با دقت و مهارت یک خاتمکار در کارش، گزینش و چینش شدهاند:
مارها به عباس چشم دوختهاند، عباس دیگر نیست. پیشاپیش خاکستر شده است. یکی از مارها میجنبد. خزش ملایم خود را آغاز میکند، چمبرهاش نرمنرم باز میشود، قدش دمبهدم درازتر میشود. رو به عباس میآید. کاش اقلا میشد، به دل گفت «بگذار بیاید و آسودهام کند». کاش میشد به دل گفت! اما این محال است. یخبندان روح!
دیالوگها با گویش خاص محلی، بسیار سنجیده و در عین سادگی در جهت پیشبرد و باورپذیری قصه در متن داستان گنجانده شدهاند:
_خورشید دیر کرد. دیر کرد! نمیآید. ها بابا؟ امروز خورشید در نمیآید؟
+آرام بگیر جانور.کفر کم بگو! خدا را قهر میگیرد. قدری آرام!
تمام شخصیتهای داستان حتی آنهایی که تنها در بخشهای کوتاهی از کتاب در کوچه، پسکوچهها و مابین «زمینج» و «خدازمین» حیران میروند و سرگردان برمیگردند، پیچیده و عمیق پرداخت شدهاند، از مسلمهی اعصابباخته گرفته تا کدخدا نوروز و نمونهی برجستهاش «رقیه» که حضور کوتاه و سایهوارش در داستان به قدری تاثیرگذار است که خواننده میخواهد با او ناس زیر زبان بگذارد. نویسنده که «محمود دولتآبادی» باشد، سایل و شیرینعقل روستایش میشود «حاج سالم» و پسرش «مسلم» که با گفت و بودشان در جای جای داستان زهر تلخ داستان را گرفتهاند. کربلاییاش میشود، «محمددوشنبه» که هم ردیف بابا گرانده و عمو اسکروچ خودش را پرمدعا بالا میکشاند و بلغمی مزاجش هم میشود «علی گناو»:
علی گناو خود در آفتاب، بغل تنور نشسته بود و داشت شال شتریاش را میبافت. انگار نه انگار که زن و مادرش در بستر افتاده بودند و مینالیدند. او لابد به خیال خودش کاری را که از دستش بر میآمد انجام داده بود: فرستادن پی شکستهبند. دیگر چه کاری میتوانست بکند؟ خودش را دوشقه بکند؟ زوزه بکشد؟ توی سرش بزند؟
دو بخش ویژه و برجستهی کتاب، یکی فرار «هاجر» از حجله و از دست نامردی مست و دیوانهی شهوت است و دیگری فرار «عباس» از دست شتری سیاهمست و کینهای:
دیگر دمی به نبودن مانده بود. دمی به مرگ. اما مرگ، هنگامی که به تو نزدیک میشود، تن بر تن تو مماس میکند، احساسش نمیکنی، آستانهی مرگ است آنچه هولناک مینماید، نه مرکز مرگ.
سیر تحولشخصیتها و تغییر رفتار بین آنها نشان از نگاه روانشناسانهی نویسندهای صاحب سبک دارد. در پایان هیچکدام از آنها آنی نیستند که در صفحات ابتدایی و در طول داستان دیدهایم. «ابراو» جوردیده یاغیای میشود که تا مرز مادرکشی پیش میرود و «عباس» سرکش در حالی که هنوز باقیمانده طمع و آز همیشگیاش را یدک میکشد، عنین و نیمه علیل از روح و جسم، بر جای خالی سلوچ تکیه میزند و با هووی خواهرش سر و سری پیدا میکند. «مرگان» از «خدازمین» و خانهاش دل میکند و راهی غربت شهر میشود.
تنها شخصیتها نیستند که در مسیر داستان تغییر میکنند، روستای «زمینج» هم پوست میاندازد، اربابهایش رفتهاند، خردهمالکهایش حیرانند، جوانانش راهی شهر شدهاند و «زمینج» نفسهای آخرش را میکشد قناتش خشک میشود و خون بالا میآورد:
عباس بود. ابراو بود. هاجر بود. مرگان بود و شاید سلوچ هم بود، اینها تکههای خانوادهی سلوچ بودند، اما هیچکدام خانوادهی سلوچ نبودند، هر کدام چیزی برای خود بودند. مردم زمینج تکبهتک همان مردم بودند، اما مردم دیگر همان مردم نبودند. آفتابنشینها راه شهرها را بلد شده بودند. آرامش غبارگرفتهی دیرین بر هم خورده و کشمکشی تازه آغاز شده بود.
توصیف اینکه چه لذتی بردم از خواندن «جای خالی سلوچ» و چه افسوسی خوردم از تمام شدنش، سخت و پیچیده است چرا که قلب من در «زمینج»، چشم به راه برگشت «مرگان» باقی ماند!
طوبا وطنخواه
آخرین نظرات: