تازیانه
به طور دقیق نمیتوانم توضیحی ارائه بدهم که چرا امروز در جستوجوی چند و چون نحوهی اجرای احکام مربوط به شلاق بودم، احتمالا در تلاش برای درک معنی و تفاوت بین کلمات «حد» و «تعزیری» به سمت این موضوع کشیده شدم و همین کنجکاوی باعث شد که به طور اتفاقی در آپارات فیلمی از اجرای حکم شلاق جوانی در ملاعام را نصفه و نیمه ببینم. فیلمی مربوط به شش سال قبل از محکومی که گویا جرمش خوردن مشروب بود و به صورت ایستاده دور ستونی دستنبد به دست و برهنه در حالی شلاق میخورد که رد تازیانههای قبلی بر تنش قابل مشاهده بود. جوانک از درد به خودش میپیچید و آزاردهندهترین نکته به غیر از اینکه حداقل پانصد نفر از مردم بیکار و علاف کوچه و خیابان آن شهر در حال فیلم گرفتن از این منظره بودند و گاهی سوت و دست و هورا هم میکشیدند، این بود که بلوز متهم داخل دهانش چپانده شده بود که صدای گوشخراش درناک فریادهایش کمتر شنیده شود.
آن جوانک لاغر مردنی که احتمالا بیکس و کارترین فرد این کشور بود، کسی که آقازاده نبود، پدر پولداری نداشت یا حتی مادر و خواهری نداشت که به دست و پای قاضی پرونده بیفتند و با اشک و التماس درخواست تخفیف مجازات را بدهند، اگر امروز زنده باشد، احتمالا خاطره آن روز را فراموش کرده است، اما من آن صحنه، آن تن کبود برهنه، آن پیچ و تاب درناک تن، آن بلوز داخل دهان، آن مردم دوربین به دست خوشحال و بیاعتنا، آن پلیسهای بیخیال را تا قیامت نمیتوانم فراموش کنم.
هیچوقت نمیتوانم درک کنم، درد کشیدن مجرم چه دردی از شاکی دوا خواهد کرد؟ من اگر قاضی بودم، مجرم را مجبور به فعالیتهای اجتماعی میکردم، مثلا شستن سرویس بهداشتی اماکن عمومی، جمع کردن زبالهها از لب ساحل و جنگل. مجبورش میکردم کتاب بخواند، مجبورش میکردم از گذشتهاش برایم بگوید، از پدر و مادرش، از خویشان و بستگانش، از معلمان مدرسهاش، از روحانی مسجد محلهشان. از او دربارهی تکتک آدمهایی میپرسیدم که اگر نقش خودشان را در زندگی او درست ایفا کرده بودند، این فرد الان مجرم نبود که من قاضی پروندهاش باشم.
طوبا وطنخواه
آخرین نظرات: