شالی به درازای جاده ابریشم

 

 

شالی به درازای جاده ابریشم*

من بافتن بلد نیستم. بافتنی نمی‌بافم. می‌نشینم و خیال می‌بافم.خیالات دور و دراز، رویاهایی به درازای جاده ابریشم…

سقط جنین؟ بلی یا خیر؟ هیچ‌گاه نتوانستم در برابر این پرسش به موضع مشخصی برسم چون این سوال در دل خود آن‌قدر اما و اگر دارد که جواب را از یک بلی یا خیر ساده به سوی سوالات و جملات پی در پی دیگر می‌کشاند.

شاید به همین خاطر یکی از متفاوت‌ترین احساساتم را در خواندن کتاب «شالی به درازای جاده ابریشم» تجربه کردم. احساسی عجیب و تلخ که می‌دانم تا سال‌ها بعد هم همراه من خواهد ماند. نثر روان و پرمایه‌ی «مهستی شاهرخی» در بیان عشق مادر فرزندی و دردهای وابسته به آن، غم از دست دادن و داغ فرزند دیدن، بسیار موفق و تاثیرگذار عمل کرده است. سقط جنین شاید بزرگترین اندوهی است که تا ابد زخم‌های ترمیم نشده‌اش، بر گوشه گوشه‌ی قلب برخی مادران در کنار یک پرسش برای همیشه بی‌جواب باقی خواهند ماند، اگر او متولد می‌شد چه شکلی بود؟

«شالی به درازای جاده ابریشم» از زبان دختری به نام «کتایون» که برای تحصیل به لندن آمده روایت می‌شود. او که به مردی به نام «جان» علاقه‌مند شده، درس و دانشگاه را رها می‌کند و زندگی سگی را با دوست پسرش در میان قشر مهاجران بی‌سرو‌پا و بی‌کار شروع می‌کند.

اسم شوهرم «john» است. در کتاب مقدس او را «یوحنا» نامیده‌اند. در کاراییب و آرژانتین «خووان» صدایش می‌کنند. در اروپای شمالی نامش را «یان» تلفط می‌کنند. من اگر خیلی مهربان بشوم، می‌گویم: «جانم یا جان من!».

اما این عشق شورآفرین و پرهیجان به علت اختلافات فرهنگی که ریشه در تربیت متفاوت در جوامعی دارد که فاصله‌ای به دوری این سر و آن سر جاده ابریشم دارند، خیلی زود رو به سردی می‌گراید و پس از اطلاع «جان» از بارداری «کتایون» برای همیشه از طرف «جان» فراموش و خاموش می‌شود.

«جان» بی‌توجه به بیماری قلبی «کتایون» و مشکلات عدیده‌ی او از جمله بیکاری و مسلط نبودنش به زبان انگلیسی، او را رها کرده و تماس‌های «کتایون» را بی‌پاسخ می‌گذارد. پس از تلاش‌های مکرر «کتایون» در برقراری ارتباط با «جان» تنها یک مکالمه‌ی بی‌نتیجه بین آن‌ها برقرار می‌شود:

-احمق جان من حتی سعی کردم آن زبان باستانی تو را یاد بگیرم…
+احمق جان من هم سعی کردم تا آن زبان استعمارگرت را یاد بگیرم….
-یاد گرفتن زبان تو خیلی مشکل است.
+رام کردن روح سرکش تو مشکل‌تر است.

تنها راه نجات «کتایون» برای فرار از روزهای سخت تردید و دودلی برای نگه داشتن جنین دوماه‌اش، خیال‌بافی و رویابافی است:

من رویا می‌بافم تا بتوانم باز ادامه دهم. چه چیزی را ادامه می‌دهم؟ چیزی که نامش را زندگی نهاده‌اند.

سرانجام «کتایون» برخلاف میلش مجبور به سقط جنین می‌شود و در آخرین ساعاتی که قرار است قرص‌ها و آمپول‌ها پسرکش را برای همیشه از او بگیرند، با عذاب وجدان از جنینش می‌خواهد تا قاضی بین او و تصمیمش باشد:

کوچولو تو بگو چه کنم؟ دلت می‌خواهد بی‌پول، بی‌پدر و گرسنه در این دنیا باشی؟

«مهستی شاهرخی» درد تنهایی در غربت را با سوگ کودکی که هرگز پا به هستی نگذاشت در قالبی جدید و بکر پیوند زده است. نویسنده در صفحاتی از کتاب روایت داستان را به جنینی که آگاه شده هرگز طعم هستی را نخواهد چشید، سپرده است. دریافت‌ها و ادراک‌های پسرک کوچک بندانگشتی که عاشق شکلات و کوکاکولا بود و هرگز متولد نشد، از زیباترین بخش‌های این کتاب است.

📝طوبا وطن‌خواه

کانال تلگرام من

https://t.me/toobavatankhah

*جایزه‌‌ منتقدین‌ مطبوعاتی‌ سال هشتاد و چهار  به‌ نشانه‌ی‌ اعتراض‌ به‌ زیر پا گذاشتن‌ کپی‌ رایت به این کتاب اختصاص یافته است.

به اشتراک بگذارید

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پست های مرتبط