زرافه‌ای که در زودپز صبحانه خورد

زرافه‌ای که در زودپز صبحانه خورد

مثل یک بچه چهار پنج ساله نق‌نق می‌کند: «نری مثل فیلمای قبلی چرت دانلود کنی نمی‌بینما». به چارچوب در تکیه داده و با دستگیره‌اش بازی می‌کند. تهدیدش را ادامه می‌دهد: «از این هنریا خوشم نمیاد». خیالش را با یک جمله راحت می‌کنم: «فیلترشکن وصل نمیشه». بی‌اعتنا به این‌که نسخه سانسور شده فیلم را نگاه نمی‌کنم، تلفن‌اش را در هوا تاب می‌دهد: «بهتر. بریم سینما؟». لعنتی در باغ نیست مگر سینمایی هم مانده که برویم. بس غرولند می‌کند که حوصله‌اش عصر جمعه‌ای سررفته به دنبالش راه می‌افتم.

در طول مسیر برایش درباره ممیزی سخنرانی ایراد می‌کنم: «همین مدل‌های لباسو تو سایت‌های مد و فشن، دیدی؟ صورت و بدن خانم‌ها رو شطرنجی می‌کنن؟ جلوه لباس از بین میره نمیره؟ تاثیر فیلم هم با قیچی برخی سکانس‌هاش و تبدیل زاویه باز به بسته که چاک دامن خانم معلوم نشه و کسی یقه باز آقا رو نبینه، کم‌رنگ میشه». مقابل یک کتاب‌فروشی می‌ایستم و باز به اعتراضاتم ادامه می‌دهم: «کتاب‌ها هم سانسور می‌شن». می‌خندد. نمی‌پذیرد. برایش مثالی می‌زنم. صدسال تنهایی. چپ‌چپ نگاهم می‌کند: «اون کتاب مسخره رو من اگه بودم صد صفحه دیگشم سانسور می‌کردم». با دستش گوشه ویترین را نشان می‌دهد: «وای کتاب جدید جوجو مویز».

قبل از این‌که بتوانم دستش را بگیرم پریده داخل کتاب‌فروشی. با خوشحالی کتاب جوجو جانش را برداشته و در بغلش فشار می‌دهد. دو سه کتاب دیگر هم برمی‌دارد یکی قورباغه‌ات را قورت بده دیگری لطفا گوسفند نباشیم! خوشحال است مثل همیشه با همین‌ها. به این امید که نسخه‌ قدیمی بدون سانسور کتابی را بیابم، می‌روم در بین کتاب‌ها و بُر می‌خورم. چشمم به قسمتی از کتابخانه می‌افتد. اوه چه جسارتی مادام بواری را گذاشته‌اند کنار بریت ماری*. آخر کتاب‌فروش این‌‌قدر بی‌سلیقه! مادام بواری را برمی‌دارم و در قفسه دیگری کنار آنا کارنینا می‌گذارم.

بالابرنده سرانه مطالعه کشور کنارم می‌آید. دو کتاب دیگر این‌ بار به پیشنهاد مرد کتاب‌فروش برداشته است. باشگاه پنج بعدازظهر و تاثیر جوهر. آفرین دارد. آخرش در ادبیات مورد علاقه خودش پیشرفت می‌کند. همچنان ولی قورباغه و بعبعی‌اش را هم در دست دیگرش نگه داشته و با لحن ملتمسانه‌ای نگاهی به کتاب دستم می‌اندازد و می‌گوید: «تو رو خدا ی چیزی بردار منم بتونم بخونم».

جلد کتاب را به سمتش برمی‌گردانم که بتواند ابله را ببیند. ناله می‌کند : «باز از این کتابا، اوووف اون یکیش چی بود مرگ ایوان اینچ». می‌گویم: اون مال تولستوی بود این داستایوسکی. شانه‌اش را بالا می‌اندازد: «اصلا از ادبیات روسیه خوشم نمیاد». مردی که می‌خندد را به دستش می‌دهم و وزغ و گوسفپدش را می‌گیرم. غرغر می‌کند: «نه نه این فرانسویا همش گیوتین و این چیزا دارن حالم بد میشه». دیوید کاپرفیلد را می‌چپانم بین بازوانش، سگرمه درهم می‌کشد: «نه نه این فیلمشو دیدم هنوزم که هنوزه سوپ نمی‌تونم بخورم». به دل‌نازکی‌اش و این‌که دیوید را با الیور تویست اشتباه گرفته، خنده‌ام می‌گیرد. قهرآلود می‌رود تا پول کتاب‌هایش را حساب کند. بعد به سرعت می‌رویم تا از پرده سینما و دو فیلم پرفروش سال جا نمانیم! «زودپز» و «صبحانه با زرافه‌ها».

خوشحال، که به هر دو فیلم می‌رسیم بلیط‌ها را می‌خرد. تا ده دقیقه دیگر دیگ زودپزش در سالن یک سوت می‌زند و دو ساعت بعدش هم نوبت زرافه‌هایش در سالن شماره سه است. یادآور می‌شوم : «گشنمه». واقعا گرسنه هستم، گرسنه فیلم خوب، کتاب خوب، بدون سانسور بدون محدودیت.

با دو لیوان بزرگ پاپ‌کورن برمی‌گردد دو تا ساندویچ سرد هم خریده غر می‌زنم: «نوشابه». چشم‌هایش را برایم درمی‌آورد: «سمه سم». باز کج‌خلقی می‌کنم: «ساندویچاش کوچیکن». کوولی‌بازی‌ای متناسب با سنم درمی‌آورم تا برود دو ساندویچ سرد دیگر و نوشابه بخرد. متلاشی، سست و بی‌حال روی صندلی کنارش سر می‌خورم. فیلم شروع می‌شود. پشت سری‌ام می‌خندد، صندلی جلویی ریسه رفته، او هم خرکیف نیشش تا بناگوش باز مانده و من مانده‌ام دمغ، با حوصله‌ای سررفته.

هر چهار ساندویچ را می‌خورم با همه پاپ‌کورن‌ها و نوشابه‌ها. بالاخره باید به طریقی شب جمعه را به صبح شنبه وصل کرد و لذتی برد. خدا رو شکر فعلا خوردن بدون ممیزی است.

toobavatankhah.ir
@toobavatankhah

*«بریت ماری اینجا بود»، رمانی از فردریک بکمن نویسنده مردی به نام اوه

به اشتراک بگذارید

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پست های مرتبط