قدم اول را با هیجان و حرارت بر می دارید. قدم دوم را با شدت و حدت. به قدم سوم که میرسید، دلزده، دلسرد رها میکنید. یک روز، دو روز، سه روز، سه ماه، سه سال، ناامید، ناکام، خودتان را با قسمت نبوده، بخت یار نبوده، خدا نخواسته گمراه میکنید و تواناییتان را زیر سوال می برید. اما آرزوی شما در اعماق قلبتان هنوز نفس می کشد تقلا می کند، دست و پا میزند تا باز یک شب دیگر بیخوابی مثل خوره به جانتان بیفتد و پتو را روی سرتان بکشید ولی آرزویتان در سرتان خواب را کنار میزند و از شما یک شانس، یک فرصت میخواهد و شما غلت میزنید به راست، به چپ، به چپ، به راست و سرانجام، روی غلتک یکبار دیگر متوقف میشوید و به خودتان برای آخرین بار فرصت میدهید که برای تحقق آرزوهایتان میان پتو و رختخواب قرار نگیرید. بلند می شوید، قدم اول، قدم دوم و باز به قدم سوم میرسید. یک عزت نفس زخمی شده، یک اعتماد به نفس نابود شده و یک سوال، چرا برخی از اهدافمان را به پایان نمیرسانیم و چرا نمیتوانیم این به پایان نرساندن را رها کنیم؟
اگر خداوند آرزویی را در دلت نهاد، بدان توانایی رسیدن به آن را در تو دیده است. این جمله را شما هم شنیدهاید و تواناییتان را تایید کردهاید. پس نصفه و نیمه رها کردن از کجا می آید؟ ناقص نیمهکاره از آنجا میآید که تعداد قدمهایتان را بد محاسبه کردهاید!
پایانی وجود ندارد همه آغاز است. تعداد قدمهای رسیدن به هدف متناهی نیست. نامتناهی است. باید قدم بردارید و هر قدمتان با رنج و درد همراه است. رنج تغییر. درد ندانستن. از جایی به بعد متوجه نمیشوید که دارید قدم بر میدارید. تغییر و ندانستن با درد و رنج همراه نمیشود و از همین قدم است که شعف تغییر و لذت آموختن، سرمستت میکند. تا این سرخوشی نامتناهی طاقت بیاور.
آخرین نظرات: