چهره خیلی ازهمکلاسیان آن دوران به کل از خاطرم محو شده، اما آن دخترک زیبای کلاس اول را، خوب یادم است. رنگ مانتویش، النگوهای دستش، دست راستش، همه و همه را خوب به خاطر دارم. شاید بخاطر دستش نبود، بخاطر ساکت و آرام بودنش، دوستی نداشت؛ البته آرزویم این است که اینگونه بوده باشد. دست راستش یک انگشت شصت داشت با چهار زائده که شبیه انگشت نبودند، برای بچه هایی در سن و سال آن زمان ما، نقصی عجیب بود. به لحاظ درسی از بقیه عقب تر بود؛ زمانی که به حرف ظ رسیده بودیم، بسختی توانسته بود ب را بنویسد؛ معلم اما به جای تشویق، مادرش را خواسته بود؛ از پنجره کوچک کلاس معلم درمانده و مادرش را می دیدم. همان روز وقتی صفی طویل شده بودیم و عمو زنجیرباف بازی می کردیم، دیدمش؛ تمام تلاشم را کردم و بچه ها را به دنبال خودم کشاندم تا دست راستش را گرفتم؛ زائده های دستش را با تمام قلب و توانم گرفتم تا جبران ندیده گرفتن تلاشش برای نوشتن ب بشود. سروصدای آن زنجیر طولانی، برای چند ثانیه به سکوت محض تبدیل شد؛ سپس صدای خنده اش با هیاهوی بچه هایی که او را پذیرفته بودند در هم آمیخت. روز بعد طبق خواسته معلممان هرگز به مدرسه نیامد.
به اشتراک بگذارید
آخرین نظرات: