عرق سگی
آرایشگر پیشبند را از گردن زن جوانی باز میکند که با این مدل موی کوتاه پسرانه به دخترکی کم سن و سال میماند و دیگر کوچکترین شباهتی به زن زیبایی که کمی قبل با موهای بلند بافته وارد آرایشگاه شد، ندارد. موهایی که تا انتهای قوس باریک کمرش میرسیدند. مشکی. لخت. پرپشت. زن پولی را که از آرایشگر گرفته ناشیانه میشمارد و دعا میکند کافی و به اندازهی همهی دردهایش باشد.
زن وارد داروخانه میشود تا نسخهی داروهای تقویتی پسر کوچولویش را تهیه کند، نسخهای که دکتر هفته قبل با عصبانیت و هشدارهای لازم برای او نوشته بود. پسرکی که از لحظه تولد تا الان که سه سالش شده، همیشه ضعیف و زیر وزن بوده، حالا دچار سوتغذیه حاد شده است. زن فکر میکند کودکش حتی وقتی در بطن او هم بوده همیشه گرسنه و قحطی زده بوده، مثل همهی روزهای اول تولدش که او شیر کافی برای سیر کردنش نداشت و نوزاد فریاد میکشید، مثل همهی روزهای دیگری که زن فقط از پس دادن یک وعده شیر خشک به او برمیآمد و پسرش از گرسنگی همیشه بیحال و بیجان بود و مثل همهی روزهای دیگری که زن دستش تنگ بود و پسرک هوس بستنی و شکلات میکرد. زن به اینها فکر میکند و بغضش را فرو میبرد.
چند آمپول مولتی ویتامین، قرص کلسیم، شربت آهن، یک بستنی وانیلی ساده و دو سیخ جگر، تمام پول زن فقط به اینها میرسد و او با صدها فکر و خیال، جسم نحیفش را به خانه میرساند تا دختر همسایه که در تزربقاتی کار میکند، آمپول پسرش را زودتر بزند.
آن شب وقتی پسر کوچولو خواب رفت، بغض زن ترکید و دروازههای اشک چشمانش به پهنای آسمان باز شدند، تنها به فاصلهی دو گل قالی آنطرفتر مردی بیاعتنا به گریههای بیامان زن و بدن تب آلود کودک، عرق سگی با جگر میخورد.
نویسنده: طوبا وطنخواه
آخرین نظرات: