شیخ کیشوت
آوردهاند که شبی شیخ شیخالدین، شیخِ شیخ آباد، بیخوابی و خفتو به جانش افتاد و در حجره مریدان دور همیمیزد. بناگه زیرِ مخدهی شاگردان، کتابی یافت. پرسید: «چیست؟». گفتند: «دن کیشوت». باری شیخ به یادِ دوران شباب تا گاهِ خواندن خروس، در کتاب چونان غرق شد که یک کله به خواندن گرفتار بود و از مریدان غافل. خواندن شیخ که پایان یافت کتاب ببست و بگفت: «همی یافتم» و خود را دن کیشوت و مریدانش را جملگی سانکو* پنداشت.
از آن روز شیخ سوار بر ترکهای هیهیکُنان و مریدانش بر پشت سر عرعرکُنان، به جستوجوی حوادث پهلوانی شهر را به هم میریختند. سرانجام اهل بازار کلافه از این شور و غوغای روزانهی مانع کسب و کاسبی، آشوبیدن و به دامان داروغه پناه جُستن. داروغه که مردی بود دادور و دادگر عجبش آمد و گفت: «این چه شورش و چه آشفتگی است که از بهرِ یک کتاب در این بازار به سَر شده؟». جماعت از شیخ و دن کیشوت نالیدن و داروغه فرمان داد، کتاب را برایش بیاورند و آن چنان در کار خواندن شد که از عالم و آدم برید، دیگر نه در محکمه مینشست و نه حکمی به دست جارچیان میسپرد. چندی بعد کسبه جهت نتیجه حکمیت نزد داروغه رفتند، او از نو زمان خواست تا قرائتِ کتاب به نهایت برسد و چون سوداگران با سماجت اصرار ورزیدند، داروغه اخمها در هم و دن کیشوت به دست، اذن ورودشان نداد.
زیرکی از بازاریان، خسته از ترکهسواری شیخ و دنکیشوتخوانی داروغه، نیرنگی به شیخ زد که جمله همچراغان را خوش آمد. زیرک به شیخ گفت: «یا شیخ چه نشستهای که دن کیشوت و مهترش در کویر لوت اتراق کردهاند». شیخ دست و پا گم کرده و یقهدریده با مریدان عربدهکشان سر به بیابان در جستوجوی پهلوان افسرده سیما** گذاشت و چون راه بازگشت گم کردند، سوداگران خشنود و خوشرو دکانها گشودند.
یکی دو روزی ایام به کام جماعت بازاری همی گشت تا روز سوم داروغه را دیدند که سوار بر خری دور میدان به چهار نعل میرفت و جماعت عدلیه و دیوانخانه در قفایش با شعار «زنده باد دن کیشوت» داد و ستد را از رونق انداختند. بازاریان به حیلهی قدیمی زیرک پناه بردند و او را نزد داروغه فرستادند و زیرک به داروغهی عادل بگفت: «پهلوان شیرافکن** قصد شیخ آباد کرده و حضرتعالی چه ایستادهاید و به استقبال آن جناب نمیشتابید؟». هنوز جملهی زیرک منعقد نشده بود که داروغه حالی به حالی بشد و دستور داد شهر را آذین ببندند و اجاق مطبخها را روشن کنند، آنگاه رو به زیرک کرد و امرش داد: «هان ای فلانی برو و تا پهلوان اسپانیایی و دلبرش را با خود نیاوردهای هرگز باز نیا که چون غیرِ این کُنی، سرت به زیر تیغ جلاد رود».
زیرک بیچاره در بیابان همیمیرفت و بر سر خود میکوفت و میگفت:
به نامردی در چاهِ خشکی من دراُفتادم
که پایانش سرابی بود و آبی من نمیبینم
نقل است که زنِ زیرک در قفایِ شویاش شیونها کرد و همیمیخواند:
این سفرِ پُر غمِ تو آسان باد
این سفرهی من پُر از نان و برنج باد
شیخ کیشوت که ما را آواره و در به در نمود
تا آخر عُمر بی زن و تنبان باد
منبع: پشیماننامه، جلد هفتادوهفتم، باب هفتم.
نویسنده: طوبا وطنخواه
@toobavatankhah
toobavatankhah.ir
✎ ✐ ✎ ✐ ✎ ✐ ✎ ✐
* نام مهتر دن کیشوت
** یکی از القاب دن کیشوت
آخرین نظرات: