دیوانه در قفس خندید
به عشقِ هوایِ تمیزِ بعدِ باران، به قصد پیادهروی از خانه بیرون زدم. مستانه از خنکای هوا لذت میبردم و بیتوجه به اطرافم، پیش میرفتم تا اینکه خود را در چهارکوچهای خلوت یافتم. از صد متری پشت سرم، مردک شیرین عقلی خیره به سویام میآمد. لاغر، نحیف، کثیف و ژولیده مو. ریشش بسان نقوش کتبههای باستانی فرفری و بلند. میشناختمش، مجنون بیآزاری بود شهرهی شهر. گاهی در خیابان بلند بلند با خودش حرف میزد و دشنامهای رکیکی به مخاطبِ فرضیاش میفرستاد، میگفتند یکی دو باری هم وسط خیابان شلوارش را کشیده پایین.
از شرِ دیوانه سریع به کوچهی دستِ راستم پیچیدم. پشت سرم را نگاه کردم و با دیوانه که همچنان در پیام بود، چشم در چشم شدم. اخمهایش با غیظ و ترشرویی به هم رفت. از ترسِ مواجهه شدن با یک دیوانه که تنبانش بیفتد، قدمهایم را تندتر کردم. صدای پایش تندتر شد. ایستادم. ایستاد. دویدم. دوید. سنگی برداشتم و به سمتش چرخیدم، بلافاصله او هم سنگ بزرگتری برداشت و ژستی مشابه گرفت. مقابل خانهای متوقف شدم و وانمود کردم با سنگ درب آن خانه را میکوبم. دیوانه به دور خودش چرخی زد و به سوی خانهای دیگر رفت. آن خانه را میشناختم، منزل قهرمان بدنسازی بود که اسم و آوازهای و قد و هیکلی داشت.
دیوانه مرا مینگریست و با سنگ محکم و بیوقفه درب خانه بدنساز را میزد. لحظهای نگاهش از من غافل شد، خودم را در پناهِ ماشینی پنهان کردم و نگریستم. شلوار دیوانه افتاده بود روی کفشهایش، دیدم صلاح نیست از مخفیگاه بیرون بیایم تا دیوانهی کون لخت به دنبالم بدود. یک جفت پای دیگر از داخل خانه جلوی در آمد و جفتِ پاهای دیوانه ایستاد. صدای مرد بدنساز را شناختم و تصور چهرهاش، داشت خندهای میشد که بیصداییاش، خفهام میکرد.
به سوی خیابان روانه شدم. با فریادهای آن دو، تک و توک درب برخی منازل باز شد و چند مرد دیگر هم به دعوای دیوانه و بدنساز پیوستند. تا برسم سر خیابان و پشت تیر چراغ برقی جا خوش کنم، داخل کوچه معرکهای به پا شده بود دیدنی و از خیابان جمعیت را به داخل کوچه خاکی میکشاند. سنگی شیشه خانهای را شکست، سنگ بعدی آینه ماشینی را، کلوخی هم سر کسی را. کسی با پلیس تماس گرفت، دیگری اورژانس و یک از خدا بیخبر هم آتشنشانی را. تا پلیس برسد، مردم به هم گرههایی بازنشدنی و پُر سروصدا خورده بودند. یکی سوت میزد، یکی داد، دیگری هم بیراه میگفت.
بدنساز به جای دیوانه خواباند زیر گوش همسایهاش. سگ کوچکی از بغل صاحبش به میان جمعیت افتاد. پیرزنی گوشه دیوار غش کرد. دو سه نفری فیلم میگرفتند و دختر و پسر نوجوانی سلفی آن وسط. سگ پاچهی شلوار دیوانه را گرفته بود، دیوانه کمر شلوارش را. سگ بِکِش. دیوانه بِکِش. چهار سرباز دیوانه و سگ و شلوار مورد اختلافشان را با هم انداختند داخل ماشین. چند زن و دختر جوان به حمایت از حقوق حیوانات، به سمت ماشین پلیس و یقهی سربازها حمله کردند.
نیروهای کمکی پلیس، ماموران آتشنشانی، آمبولانس، پشتِ جمعیت و ترافیکِ ابتدای کوچه گیر کرده بودند. جوانکی جرأت کرد، درب ماشین پلیس را گشود، سگ کوچک بغل صاحبش پرید. غایله بانوان خوابید، مردان ولی نه، همچنان به سر و کله هم میزدند. دیوانه از فرصت استفاده کرد و از ماشین پلیس دستبند به دست با تنبان نیمه آویخته از پا، گریخت.
دیوانه به دو، سربازها نیز به دنبالش. ماشینهای پلیس آژیر میکشیدند، آتشنشانی و آمبولانس هم. پلیس دیوانه را گرفت با ده پانزده نفر دیگر. دستگیر شده و نشدهها همه با هم روانه کلانتری شدند، با سر و صدا و بوق و اعتراض. در گوشهای ایستاده بودم و همه را از اول تا آخر نگاه کردم، هر تازه واردی که سوالی از چند و چون ماجرا پرسید، گفتم: «نمیدانم، من هم الان رسیدم».
رسیدم خانه و دو سه لیوان چای داغ را، داغ داغ با مشتی قند خوردم تا حالم جای خود بیاید اما جرعه آخر در وسط گلویم با خندهای محکم شکست و طعم چای شیرین تا نوک دماغم بالا آمد. همه چیز یک طرف، آن لبخند ملیح دیوانه از پشت مرسدس بنز پلیس یک طرف، خوشبختانه کسی نمیدانست آن بوسه و لبخند را مجنون برای من میفرستد.
طوبا وطنخواه
آدرس کانال تلگرام من نویسهگرام
آخرین نظرات: