باجناق عباس آقا
از پنجشنبه عصر عباس آقا خواب و خوراک نداشته، اعصاب هم نداشته، ولی تا دلتان بخواهد استرس و اضطراب داشته و حرص خورده است. به همین خاطر صبح علیالطلوع شنبه، عباس آقا قرقی میشود و صاف در خیابان انقلاب در اولین کتابفروشی مینشیند و بدون سلام و علیک، هراسان میگوید: یک کتاب آموزشی بدهید باید نویسنده شوم.
عباس آقا آدمی شریف و بیرشک است. ولی هر آدمی ته دلش که خالی شود دنبال تغیر ماهیت خود هم میافتد و همین میشود که عباس آقایی که هنوز یک جلد کتاب غیر از اتوبوس نخوانده، تصمیم میگیرد یک شبه نویسنده شود. ته دل عباس آقا وقتی خالی شد که دید پدرزن و مادرزن گرامی به خواستگار خواهر خانمش که نویسنده است لبخندهای خیلی گرمی تحویل دادند در صورتی که روز خواستگاری خودش فقط اخمرویی آنها برایش ارائه شده بود. شایان ذکر است که اتوبوس را هم عباس آقا به این خیال خریده و خوانده بود که فکر میکرده ربطی به گاراژ ماشین سنگین که شغل اوست دارد.
عباس آقا از انقلاب و کتابهایش که کمکی به نویسندگیاش نکردند ناامید که شد، گیج و افسرده در گاراژش نشست، تا اینکه برادرش عاصف خان وارد شد و در نگاه اول فکر کرد عباس عاشق شده و قصد تجدید فراش دارد ولی وقتی که درد برادر را فهمید به او قول داد تمام تلاشش را در جهت نیستی داماد نویسنده به کار ببرد. نه اینکه عاصف خان آدم قلچماق قلدری باشد نه، ولی هر آدمی وقتی یکدانه برادرش غمباد بگیرد ته دلش میلرزد. ته دل عاصف خان هم لرزید. شایان ذکر است عاصف خان آدمی نیست که ته دلش الکی بلرزد ولی چون خیلی سالها قبل برادر کوچکترش مست و دلسرد، سم موش خورد و مرد، ته دل عاصف خان گاهی اوقات میلرزد، وگرنه آدمی که ده تا ماشین سنگین در جادههای ترانزیت داشته باشد که دلش نمیلرزد.
عاصف خان همان عصر شال و کلاه کرد و رفت دم بنگاه ماشین پدر زنِ برادرش و خودش را به راهی زد که هیچ راننده ماشین سنگینی از آن راه، جان سالم به در نبرده بود. ولی وقتی حریف آدم نویسنده باشد باید سختترین راهها را انتخاب کرد. عاصف خان هم در یک اقدام بیبدیل و برادردوستانه، خواهر خانمِ برادرش را، برای پسرش که راننده فرمول یک بود، خواستگاری کرد و همانجا در بنگاه ماشین با پدرزن شیرینی خوردند، مهریه تعیین کردند، بدون اینکه نظر دختر و پسر و خانم والدههای بچهها را بپرسند.
همان شب عیال عاصف خان قهر کرد رفت خانه خواهرش. مادرزن عباس آقا غیظکنان در منزل برادرش، بَست نشست. در حالی که خواهر خانمِ عباس آقا بین انتخاب لباس عروسی با دانتل فرانسوی یا گیپور ونیزی مردد مانده بود، پسر عاصف خان چنان تشنج شدیدی کرد که فرق کلاچ و ترمز را از آن شب به سختی متوجه میشود. عیالِ عباس آقا هم قسمت ششصد و شصت و ششم از سریال هوس ممنونه را از شبکه جم دوپلاس میدید و عباس آقا هم که دید راه سخت نویسندگی از جلو پایش با تدبیر برادر برداشته شد تا صبح تخت خوابید و ورِ دل عیال خرخر کرد.
سه شب بعد هم، خانمهایی که منزل همسرانشان را با نارضایتی ترک کرده بودند پر از باد و با اندکی فیس ، پشت چشم نازک کرده، به جایگاه خود برگشتند و وقتی شوهرانشان کف پایشان را بوسیدند و هفت قسم و آیه خوردند که دیگر سر خود و بدون اجازه از این غلطهای زیادی نکنند، به این وصلت رضایت دادند. خواهر خانمِ عباس آقا هم سرانجام تصمیم گرفت لباس عروسی بدون گیپور و دانتل انتخاب کند. پسر عاصف خان هم دست پدر زن آینده را بوسید و قرار شد زیر سایه او در همان بنگاه اتومبیل کار کند تا کلاچ و ترمز زندگی دستش بیاید. عباس آقا هم از این وصلت فرخنده اشک در چشمانش جمع شده بود ولی همچنان ته دلش خیلی خالی بود چون عیالش پیِ بزک و دوزک جهت مراسم نامزدی بود و ناهار و شامی برای او تدارک نمیدید.
آخرین نظرات: