لبخند اسمارتیزی

لبخند اسمارتیزی

دختر کوچولویی که موهای نرم و کوتاهش را با پاپیون مشکی مدل خرگوشی آراسته بودند، لبه‌ی صندلی نشسته بود و بسته‌ی کوچک اسمارتیزی که در دست داشت را تکان‌تکان می‌داد. دخترک در آن جمع که خانم‌های مشکی‌پوش می‌آمدند و می‌رفتند و همه به سن و سال مامان و خاله یلدا و مادربزرگ بودند، غریبی می‌کرد و حوصله‌اش حسابی سر رفته بود. جمعیت لحظه به لحظه بیشتر می‌شد، هر  از گاهی صدای گریه و زاری از گوشه و کناری بلند می‌شد و دختر کوچولو را می‌ترساند.

دختر کوچولو می‌خواست بسته‌ی اسمارتیزش را باز کند که یک‌دفعه مامان چنگ انداخت به بازوی او و در حالی که بفرمایین بفرمایین می‌گفت، دخترک را از صندلی پایین کشید و صندلی او را به خانمی که نوک دماغش بالا و کفش‌هایش خیلی تیز و پاشنه بلند بود، تعارف کرد. دخترک در حالی که غرورش جریحه‌دار شده بود و داشت پف دامن کوتاه عروسکی‌اش را مرتب می‌کرد، چشمش به پسرکی هم قد و قواره‌ی خودش افتاد که نق‌تق‌کنان کنار آن خانم بلندبالا ایستاده بود.

خاله یلدا قربان صدقه‌ی پسرک رفت، مادربزرگ چند مرتبه «ماشالا ماشالا چه پسری گل‌پسری تاج‌سری» گفت و مامان پسرک در پاسخ گل‌پسر گفتن‌های مادربزرگ و دورت بگردم‌های خاله یلدا با صدای تودماغی و از خود راضی تشکر کرد. کم‌کم غرولندهای پسرک تمام شد و دختر کوچولو متوجه نگاه پسرک به بسته‌ی اسمارتیز دستش شد، دخترک با کمی تقلا اسمارتیزش را باز و به پسرک تعارف کرد، اما پسرک فوری گرگ شد و بسته‌ی اسمارتیز را از دست دختر کوچولو قاپید. خاله یلدا و مامان خندیدند. مامان پسرک با لبخند دستی به سر پسرش کشید. دختر کوچولو بغض کرد، اشک دوید به چشم‌هایش و خون جهید توی لپ‌هایش که اول آلبالویی رنگ شد و کم‌کم به رنگ بنفش یک پشن‌فروت رسیده درآمد.

مامان با شماتت در گوش دختر کوچولو گفت: «زشته مامان إإإ.» خاله یلدا چشم‌هایش را برای دخترک درآورد: «إإإ خاله» و مامان پسرک خیلی عادی گفت: «یک دونه به خودشم هم بده پسرم.» و پسرک با صورتش برای دختر کوچولو شکلکی درآورد. مادربزرگ در حالی که از کمردرد آخ و ناله می‌کرد، «و ان یکاد» خواند و به طرف پسرک فوت کرد و مادر پسرک که پا روی پا گردانده بود، از فوت مادربزرگ با لبخند قدردانی کرد، سپس درگوشی به مامان چیزهایی گفت که مامان تند‌تند سرش را تکان داد.

دختر کوچولو پشتش را به پسرک کرد تا شکلک‌هایی که او در می‌آورد را نبیند اما با درد صدای جویده شدن اسمارتیزهایش را یکی پس از دیگری می‌شنید و همچنان بغض در گلویش بالا و پایین می‌رفت، مامان در گوش دختر کوچولو گفت: «اگه گریه کنی دیگه دوست ندارم.» و آرام‌تر افزود: «دیگم برات اسمارتیز نمی‌خرم.» خاله یلدا هم گره‌ای ترسناک در ابروهایش پهنش انداخت و نجوا‌کنان گفت: «زشته خاله آدم برای اسمارتیز گریه نمی‌کنه‌.» مادربزرگ غرغرکنان زیرلبی به مامان گفت: «از بس لوسش کردی هر چی می‌شه می‌زنه زیر گریه.»

کمی بعد آقایی که صدایش از همه‌ی در و دیوارهای اطراف می‌آمد و گاهی داد می‌زد و گاهی فقط خش‌خش می‌کرد و زمانی هم گریه و ناله‌اش به هوا می‌رفت، چیزی گفت که خانم‌ها سریع بلند شدند و سر جای خود ایستادند و چند مرتبه به سمت جلو و عقب خودشان در جا چرخیدند. دختر کوچولو عصبانی و خسته از ایستادن طولانی، دستش را از دست مامان بیرون کشید و چند قدم دورتر ایستاد و پسرک را زیر نظر گرفت. پسرک حالا همه‌ی اسمارتیزهای او را خورده بود و برای او زبان درمی‌آورد.

خانم‌ها در حال خداحافظی دم در ورودی مسجدی به جهت سرسلامتی و تسلیت مجدد گفتن به صاحب عزا، گره‌ای جدانشدنی به یکدیگر خورده بودند. ناگهان فریاد پسرک از بین جمعیت به هوا رفت، پسرک از گریه غش رفته بود، اشک می‌ریخت و از هق‌هق صدای‌ نامفهومش معلوم نبود چه می‌گوید. دخترک اما کمی آن طرف‌تر تنها ایستاده بود و مامان و خاله یلدا و مادر‌بزرگ را نگاه می‌کرد که با کمک مادر پسرک می‌کوشیدند تا پسرک را آرام کنند. حالا دختر کوچولو لبخند پیروزمندانه‌ای بر لب داشت و به گاز محکمی که به بازوی پسرک زده بود، فکر می‌کرد که از همه‌ی اسمارتیزهای دنیا خوشمزه‌تر بود.

نویسنده: طوبا وطن‌خواه

کانال تلگرام : https://t.me/toobavatankhah

به اشتراک بگذارید

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پست های مرتبط