بخاطر دیگران
زن جوان به خواست قاضی به جایگاه شهود میرود و در حین انجام تشریفات قانونی و ادای سوگند، افراد حاضر در جلسه را در نگاهش از نو جمعبندی میکند. وکیلش، دختر مضطربِ گریانِ در کنارش، همان همکار سابقاش که همین احمق کنونی شده، چهار نامردِ متهمِ پرونده دستبند به دست و وکیل تسخیریشان که با دادستان پرونده گرم صحبت است. دو سرباز دم در و یکی هم آن طرفتر نزدیک متهمان ایستاده، منشی دادگاه و آن مرد لاغری که آن سمت قاضی نشسته و مرتب مدرک و کاغذ با او رد و بدل میکند. زن خوشحال است که جلسات دادگاهشان غیر علنی برگزار شد ولی همینها هم که هستند کم نیستند. وه که چقدر این دخترک پررو بود و وقیح که با آن جزییات همه چیز را تعریف کرد. چشم دریده.
قاضی: سر کار خانم ……… آیا اظهارات همکار خود را در رابطه با این افراد تایید میکنید؟
چشم زن جوان به چشم دخترک مضطرب که سی سالی دارد گره میخورد ولی او این گره کور را با تیر نگاه غضبناک خود باز میکند. قلب دخترک مضطرب میلرزد. وکیل اما خونسرد منتظر جوابی است که حدساش را میزند.
-خیر جناب قاضی.
نامردها نفس راحتی میکشند ولی دختر مضطرب بلند میشود، با چشمهای درآمده، فریاد میزند: «چطور میتونی؟».
دختر مضطرب سابقه خوبی ندارد و کسی به حرفهای یک بدنام پرحاشیه توجه نمیکند. قاضی به دختر مضطرب اخطار اخراج از جلسه را میدهد و او با نالهای خفه مینشیند. جرم متهمان به آنها و وکیلشان اعلام میشود ارتکاب به دزدی. ختم جلسه.
وکیل در پیچ و خم راهروهای دادگاه دو موکلش را میبیند که به جنگ لفظی مشغولند. دخترک آشفته با اشکهایش پاپی زنِ جوان است. و زنِ جوان به دنبال راه فراری است.
یک شب حادثه،ای اتفاق میافتد و جرمی رخ میدهد. چندی بعد شکایتی با عنوان دزدی ثبت میشود. دیگری، همان زن جوان صرفا بخاطر شکایت دزدی ثبت شده توسط دوستش از روی اجبار به پاسگاه میآید. یکی مضطرب، دیگری خونسرد. و هر دو گلاویز هم، به دو شکل کاملا متفاوت واقعه را تعریف و ثبت کردند. شش ماه بعد پلیس سارقین را دستگیر میکند. ولی این بار دخترک مضطرب حرفهای دیگری هم دارد.
با ورود و دخالت وکیل، زن جوان بالاخره از چنگال دخترک و نفرینهایش رها شده و میگریزد. از ساختمانِ دادگاهی که ممکن بود آبروی چند سالهاش را زیر سوال ببرد فاصله میگیرد. روی صندلی پارکی در انتظار همسرش، خود را تحسین میکند که این مدت به تنهایی، این همه تاب آورده است.
دخترک بیچاره، پریشانفکر و بیقرار در رختخواب بدور لحاف و خودش از سرما و درد میپیچید. از آن شب کذایی دیگر خواب راحتی نرفته حتی با آرامبخشها. اگر همان روز اول شکایت کرده بود فرصت اثبات حرفهایش را داشت. حیف که تحت تاثیر به اصطلاح دوستش قرار گرفت. همان که اولین بار در پاسگاه تمام سالهای رفاقتشان را تکذیب کرد و با آن لبخند سرد و نگاه از بالا به پایین گفت: «همکارم هستند نه دوستم». چطوری میتوانست آن همه بیتفاوت باشد. حتی زیر بار دزدی هم نرفت گفت چیزی نبردند. چه مسخره هم توضیح داده بود: «جناب سروان فکر کرده بودن خونه خالیه اومده بودن دزدی، ما رو دیدن و ترسیدن و رفتن». دختر به اتفاقهایی که آن شب رخ داد و طلاهایی که دزدها بردند تا آخر عمر فکر خواهد کرد.
همسر زن جوان تاخیر کرده و او تمام این مدت فرصت داشته تا کار خودش را تایید کند. کار عاقلانهای بود و البته کمی هزینهبر. خرید مقداری طلا و جواهرات مشابه آنها که دزدها برده بودند با پساندازی که همسرش از آن خبری نداشت.
البته که آن شب فقط طلا نبود که دزدیده شد، اما بخاطر آبروی خانوادهاش، اعتبار همسرش و آینده دخترش، او انتقامش را از آن چهار مرد در خلوت خودش با خراشهایی که به روح خود میزند خواهد گرفت. همسر زن جوان میرسد. زن لبخندزنان با همه رازهایش به سمت او میدود.
آدرس کانال تلگرامم https://t.me/toobavatankhah
آخرین نظرات: