خاطرات آقای جاوید
تراپیست آقای جاوید به او توصیه کرده بود برای جلوگیری از پیشرفت بیماری افسردگی، خاطرات خوب گذشته را مرتب با خودش مرور کند. دکتر مغز و اعصابی هم که هر ماه آقای جاوید را ویزیت و داروهای ضد آلزایمر و تقویتی را برای مغز او تجویز و تکرار میکرد، ضمن تایید حرفهای تراپیست گفته بود: «خیلی هم خوبه آقا اصلا خاطرات گذشتهتون رو بنویسید، بهتر و موثرتر هم هست». بنابراین آقای جاوید هشتاد و نه ساله با یک خودکار بیک و یک دفتر دویست برگ که همین چند ساعت قبل از سوپری سر کوچه خریده به جنگ افسردگی و آلزایمر میرود.
آقای جاوید دفتر و خودکار به دست در آشپزخانه منتظر است تا چای دم بکشد و در جستوجوی خاطرات خوب گذشته، یاد ایام جوانی و رفقای گرمابه و گلستان میکند که باعث میشود بعد از مدتها لبخندی به لبش بیاید. با یادآوری آن دوران و یادش بخیر گفتنها، لبخند آقای جاوید عریضتر هم میشود ولی تا چای دم بکشد، درازای لبخند اقای جاوید محو و او پکر و دمغ شده و بغ میکند و همهی آن یادش بخیرها را با فاتحه خوانی عوض میکند. آخرین رفیقش همین شش ماه قبل فوت کرده بود تا آقای جاوید تنها باقیمانده از گروه رفقای سالهای سربازی و خدمت باشد.
آقای جاوید بیخیال رفقا سراغ زن و زندگی میرود تا تلخکامی سوگ رفقایش را اندکی شیرین کند اما خیلی زود از این انتخاب هم پشیمان میشود و بدون نوشتن حتی یک کلمه، با حرص ته خودکار را با دندان مصنوعیاش میکند. حالا هیچ کدام از روزهای آن پنجاه و اندی سال زندگی مشترک با آن همه فراز و فرودش دیگر جالب و شوقبرانگیز نیستند، نه حالا که همسر آقای جاوید پنج شش سال است در گورستانی آن سوی شهر آرام گرفته.
سماور قلقل میکند و دفتر آقای جاوید همچنان سفید است. او برای دقایقی به فرزندانش میاندیشد اما بیفایده است، از اولین سالگرد فوت همسرش هیچ خاطرهای از اولادش ندارد، آقای جاوید حوصله گشتن و اکتشاف در خیلی سالهای قبل را ندارد تا شاید به شیرینی حرف و حدیث و اتفاقی از آن تحفهها برسد. چند سالی هست که پسرهای او حتی تلفنی هم جویای احوالش نیستند. آقای جاوید فکر میکند: «توقع داشتند خونه بفروشم پولش بدم به اونا بعد برم تو ی اتاق تو خونه اونا زندگی کنم، یک ماه اینجا، یک ماه اونجا، چه غلطا». آقای جاوید یادی هم از دخترش که مهاجرت کرده میکند: «یعنی الان از زندگی با اون شوهر الکلی الدنگش راضیه؟». آقای جاوید دلخور از اینکه قلب دخترش هم دیگر جزیی از آن سرزمین یخی آلاسکا شده، پرونده زندگی خانوادگیاش را با احساس دلتنگی برای نوههای قدونیمقدش میبندد.
ساعتها گذشته و آقای جاوید هنوز یک خط هم ننوشته، او یاد ساختمانی میافتد که سی سال آزگار هر صبح ساعت هفت و نیم آنجا ساعت زده بود. نامردها از سروته پاداش پایان کار او زده بودند، آقای جاوید با به یاد آوردن این مطلب همیشه خشمش فوران میکند. مرادی همکار مارموزش بارها زیرآبش را زده بود، احمدی هم بعد از انتقالی رابطهاش را با همه همکارها قطع کرده بود، آن یکی که جوانمرگ شد اسم کوچکش چه بود؟ چای جوشیدهی آقای جاوید یخ کرده و او با خودش کلنجار میرود که چرا وقتی جوان بوده بیخیال چندرغاز حقوق نوکری دولت نشده و دنبال کسب و کار دیگری نرفته، که اگر رفته بود الان مثل جوادی همکار بغل دستش وضعش توپ بود و پسرهایش لابد دور وبرش میپلکیدند، راستی جوادی زنده است؟
آقای جاوید اقوام و خویشانش را به ذهنش میآورد، باجناقش دو سالی است به رحمت خدا رفته، خواهر و برادر آقای جاوید هم به فاصله چند ماهی این طرفتر آن طرفتر. از پسرداییها سالهاست خبری ندارد، دخترخالهاش که سرطان گرفت آقای جاوید حتی یکبار به عیادتش نرفت تا فوت کرد، یکی از پسرعموهای احمقش هم که پناهنده شد، با آن یکی هم که تقریبا هم سن و سال است از سی سال قبل بر سر تقصیم تکه زمینی قهر بود، دختر عمهها و دخترعموها هم از وقتی شوهر کردند دیگر با اقوام پدریشان رابطهای نداشتند، شوهر ندیدهها دو دستی چسبیده بودند به طایفه شوهرهایشان، خدابیامرزد عمه اقدس و زن عمو طیبه، دایی مجید و خاله زهرا و …
آقای جاوید خسته از مرور گذشته، خودکار بیک و دفتر دویست برگ را پرت میکند به سمتی که جلوی چشمش نباشد. چند دقیقه بعد صدای تیک پیامک موبایل آقای جاوید در میآید و او به امید اینکه پیامی از سوی یکی از فرزندانش آمده باشد، به سراغ تلفن میرود. پیامک تبریک «تولدت مبارک!» از بانک است و سی ثانیه بعد تلفن آقای جاوید هم به سرنوشت خودکار و دفتر دچار شود.
عصر همان روز آقای جاوید قرار ملاقات با تراپیست و دکتر مغز و اعصاب را کنسل میکند و با رکابی و پیژامه راهراه مقابل تلویزیون مینشیند و با خیال راحت بدون آنکه نگران افسردگی یا آلزایمر باشد، اخبار میبیند و چای دبشش را مینوشد و به نود سالگی میاندیشد.
طوبا وطنخواه
آخرین نظرات: