دوست زیبای من
نادیا را اولین بار هنگام ثبتنام و انتخاب واحد ترم اول دانشگاه دیدم، گیجرفتاری و گنگگویی او در روزهای نخست به علت کارهای اداری و محیط آموزشی جدیدی که برای اولین بار تجربه میکردیم، عادی به نظر میرسید و عجیب نمینمود. همشهری از کار درآمدیم و خیلی زود دریافتیم که یکی از اقوام دور پدری من میشود یکی از اقوام دور مادری او، لذا دوستی و صمیمیتی همان جا شکل گرفت و راهی خوابگاه خودگردان شدیم و از بخت خوب اتاقی در طبقه اول که پنجره کوچکی رو به حیاط خلوت کوچک و دنج خوابگاه داشت، از آن خود کردیم.
نادیا به معنای کلمه زیبا و در آن صفت خاص بود، منتها تا وقتی که با کسی همکلام نمیشد و هیچ صحبتی نمیکرد. متاسفانه او آنقدر ضعف بیان و درک داشت که این بدبیانی و کجفهمیهایش، طرف مقابل را به ستوه میآورد و ملاحت و دلرباییاش هم تحت تاثیر این نقصانهای گفتاری و ادارکی محو میشد و دیگر به چشم نمیآمد. هر مطلبی که توسط نادیا مطرح میشد، شنونده را وا میداشت، برای اینکه فعل و فاعل و مفعول جمله و مخلص کلام او را بفهمد، حداقل دهها سوال بپرسد، البته که همه چیز هم دستگیرش نمیشد.
نادیا توهم خاصی هم داشت، بسیار عجیب و نادر و مختص خود او، هر پسر جوانی که از سمت راست و چپش رد میشد، او را عاشق و شیدای خود میپنداشت. اوایل هرچه از این خواستگاران خیالی خود برایم به هم میبافت، به علت زیبایی چهرهاش دردم میپذیرفتم تا اینکه کار این خاطرخواهیها را به اساتید و رییس و روسای دانشگاه که گاها متاهل هم بودند، کشاند و تمامی آنها را هم به عنوان عشاق خود معرفی میکرد و من کمکم متوجه مرض مالیخولیای عشقی او شدم.
یکبار رفتیم میوه بخریم، نادیا با وسواس خاص خود کمی میوهها را سوا کرد و چون آنچه میخواست، نیافت از فروشنده درخواست میوه بهتر و بدون لک و زدگی کرد. شاگرد مغازه هم بلافاصله صندوق سیبی از گوشهای آورد و در جعبه را گشود و یک سیب قرمز را به دست نادیا داد. چند ساعت بعد کل دانشگاه خبردار شده بودند که شاگرد میوه فروشی سر کوی دانشگاه خواطرخواه نادیاست. به همین ترتیب شاگرد بقالی و قصابی و جوانک دم دکه روزنامه فروشی هم.
بسیار کوشیدم تا حالی وجود خودفریفتهی او کنم که داشتن همچین تحفههایی به عنوان خواستگار، آنچنان هم مورد افتخارآمیزی نیست و لزومی ندارد مرتب در حال جار زدن و آمار خواستگار دادن به این و آن باشد و این بنده خداها هم اصلا خواستگار نیستند و هنوز تازه صورتشان مخطط شده و چه و چه ولی در مغز نرم و لطیف نادیا نمیرفت که نمیرفت و به همین شیوه هر روز درگیر و دار این خواستگاران خیالی و کذایی بود.
همچنان با هم میساختیم و میسوختیم و من نقش یک والد سرزنشگر را برای او بازی میکردم و او هم پذیرفته بود که من مانند یک دادستان کل مرتب اوی همیشه متهم را سوال و جواب و بازپرسی و تفهیم اتهام کنم. بدجور به هم گره خورده بودیم، مثل کوزت و خانم تناردیه و شاید هم سیندرلا و نامادریاش.
چند وقتی گذشت و تا حدودی به اخلاق هم بهتر خو گرفته بودیم، تا اینکه در فرجه امتحانات پایان ترم، یک شب دو نفری در اتاق خوابگاه تنها بودیم، من میخواندم و نادیا یازده شب به سرش زده بود و آشپزی میکرد که البته همین که با خودش و خواستگاران خیالیاش در عوالم پخت و پز مشغول بود که به کدام بله و به کدام نه بگوید و مرا برای دقایقی راحت گذاشته بود، مدیونش بودم. حین آمد و رفتهای مکررش به اتاق بابت بردن نمک و زردچوبه و پیاز و غیره متوجه اضطراب عجیبش شدم، از گوشه در میدیدمش که پاورچین پاورچین دور و بر اتاق مسیول خوابگاه میپلکد و بعد با قابلمه غذا وارد اتاقمان شد، در را با پشت پا بست و قابلمه را به من و کتاب دستم سپرد.
نادیا به طرفی مانتواش را روی پیژامه گلگلیاش پوشید و مقنعهای چپ و رو سر انداخت و نگاهی گذرا هم به خودش در آینه کرد و چون قیافه مقبول و پسندش افتاد، با همان تیپ پیژامهپوش با دمپاییهای صورتی لنگه به لنگه در کسری از ثانیه که آنقدری کم بود که نه تنها قادر نشدم از جایم تکان بخورم، حتی نتوانستم کوچک ترین أ إ ٱیی هم بگویم، پنجره را گشود و مثل میمون چهارچنگولی داخل حیاط پرید و درب کوچک حیاط خلوت خوابگاه را، که به علت عدم تردد هیچگاه مسیول خوابگاه قفل نمیکرد، گشود و بدون آنکه در را ببندد، از وسط کوچه با آن هیبت که شبیه یک زندانی از بند گریخته بود، به من اشاره میداد تا برمیگردد، سکوت کنم و غذا بخورم و هیچ نگویم. خودش هم سوار یک دوو سیلو نقرهای که آن زمان ماشین لوکسی بود و از قبل منتظرش ایستاده بود، شد و رفت و من هوش از کل سر پریده را، ساعت دوازده شب هاج و واج با قابلمه و ته دیگ ماکارانی در اتاق به انتظاری گذاشت که هر دقیقهاش ساعتی میگذشت …
…. تا نیم ساعت بعد که مادموازل عاشقپیشه برگردد و بیخیال زمان و مکان مقابل من و قابلمه ماکارانی بنشیند و ته دیگ بخورد، دلم هزار راه نرفته را رفت و برگشت. او توضیح خاصی نداد جز اینکه صاحب آن ماشین، نستوه، سخت عاشق و دلباختهاش است، من هم حوصله گفت و شنود بیشتری نداشتم و آن شب هر چه بود گذشت.
چند روز بعد در هیاهو و ازدحام جمعیت مقابل پردیس دانشگاه، نادیا کشانکشان و با تمنا و التماس و اصرار مرا هم سوار همان ماشین نقرهای کرد، با همهی تنش و آشوب ایجاده شده درونیام بواسطهی توفیق این سواری اجباری، کوچکترین علاقه و محبتی از رفتار و گفتار نستوه به سمت نادیا مشاهده نکردم. تمامی صحبت آن جوان خلاصه شده بود درباره نگرانی او برای مادرش.
ماجرای آشنایی نادیا با آن جوان، به واسطهی دایی نادیا که حسابدار ارشد یک شرکت ساختمانی بزرگ بود، صورت گرفته بود. نادیا مرتب به دیدن داییاش در محل کار او میرفت و همانجا باب آشنایتی با نستوه و پدر او، خسرو، که صاحب آن تشکیلات عظیم بودند، باز شده بود.
کمکم داشتم قانع میشدم که باید به عنوان ساقدوش عروس با نادیا تمرین کنم، اما چند روز بعد مادر نادیا تماس گرفت و کلی بد و بیراه به دایی جان و شرکت و خسرو فرستاد و نادیا پس از اینکه تمامی گوشههای هر ده ناخن دستش را جوید، گفت پدر نستوه برای خواستگاری تماس گرفته و خانواده او هم جواب رد دادهاند.
این اواخر به کل از نادیا بریده بودم و سرگرم انجمنهای ادبی دانشگاه و محافل وقت و بیوقتشان بودم و فرصت و مجالی برای گپ و گفت با این دوست سر به هوای عاشقطورم نداشتم و جز رد و بدل کردن جزوه و خورد و خوراک شبانه نشست و برخاستی بین ما نبود، نادیا هم سرش در عالم هپروت خودش حسابی گرم بود.
تا اینکه یک روز، خانمی موقر و آراسته، وارد اتاق ما شد، خودش را همسر خسرو معرفی کرد و تمام مدت میکوشید متانت خود را حفظ کرده و از کوره در نرود. او بعد از اینکه گوشه و کنار اتاق ما را با نگاهی از بالا به پایین و با لبخندهای تحقیرآمیزش براندازی کرد، همانطور ایستاده و با نگاهی دلسوزانه به نادیا گفت: «هرچند میداند تقصیر همسر خودش است، ولی نادیا هم بهتر است پایش را از زندگی او بکشد بیرون!».
خانم قاطع و محکم در عین نزاکت حرفش را زد و رفت و نادیا و مرا مثل علامت تعجب و سوال تنها گذاشت، تازه متوجه شدم خواستگار نادیا خسرو، پدر نستوه، بوده نه نستوه! حالا مگر میشد به کله نادیا حقیقت را فرو کرد، گریه و حاشا میکرد تا جایی که با مادرش تماس گرفت، وقتی مادر نادیا با تعجب گفت: «مگر از صحبتهای من متوجه نشدی که گفتم خسرو تو را خواسته»، شیونهای نادیا بالاتر هم گرفت که نخیر شماها اشتباه میکنید، خسرو مرا برای پسرش میخواسته و من فکر میکردم چند وقت دیگر شما و پدرم کوتاه میآیید و ما ازدواج میکنیم!
کار به جایی رسید که علیرغم مخالفتهای من، نادیا نیمه شب به نستوه هم تلفن زد که: «مگر تو عاشق من نیستی؟»، نستوه هم که دل خوشی از دلبریهای نادیا برای پدرش نداشت و این مدت هم بخاطر سلام و علیک با دایی او خودخوری کرده بود، هر چه از دهانش در آمد نثار این زیباروی ناقصالبیان و بدفهم کرد.
حال کل ماجرا چه بود: نادیا در همان اولین ملاقات نه یک دل که صد دل عاشق نستوه و بر و روی او و ثروتش میشود و چون اصولن دختر محجوب و اهل خانوادهای بود و اهل نخ دادن به پسر جماعت نبود، تصمیم میگیرد حسابی برای پدر نستوه عزیزی کند که به خیال خام خودش، توجه پدر را جلب کند تا شاید او را به عنوان گزینهای جهت ازدواج با پسرش در نظر بگیرد.
اما از آنجا که خسرو از یکی دو سال قبل زیر سرش بلند شده بود و با یکی از کارمندان شرکتش هم سر و سری داشت، تمامی لبخند و تعظیم و احترام و تمجیدهای نادیا را به حساب خود گذاشته بود. بنابراین غیر مستقیم به نادیا پیشنهادی میدهد و دوست گیج من که مستقیمگویی را هم درست متوجه نمیشد ذوقزده به تصور نستوه، بلهای میگوید.
یکی دو ماه بعد تمامی این ماجراها با ازدواج نادیا خاتمه یافت، البته نه با نستوه، نه با پدر نستوه، بلکه با مهندس ناظر شرکت آنها! بله، به علت رفت و آمدهای مکرر نادیا به آن شرکت جناب مهندس شیفته او شد و در کمتر از یک ماه بساط عقد و عروسی برگزار شد و کمی بعد هم خسرو، دایی جان و همسرجان نادیا را از شرکت اخراج کرد.
نویسنده: طوبا وطنخواه
آخرین نظرات: