خانه پوشالی
در گیرودارِ مراسمِ چهلمِ خانمِ خانه، بتول دستمزد سالها خوشخدمتیاش را از وارثان مرحومه میگیرد و در شصت سالگی آواره خانهی کَس و کارِ نداشتهاش میشود. او که نیم قرن در این خانه برایشان پخته و شسته، سابیده و رُفته، در خوشی و ناخوشی به دورشان با دلسوزی گشته، تاریخ مصرفش تمام شده و باید برود.
پدر بتول که میمیرد بازماندگانِ محتاجِ روزیاش، او را به این خانه میفرستند. دخترکِ بینوایِ ده ساله، آنقدر در گوشه کنارِ این خانه در تنهایی خودش اشک میریزد تا به بودن و حسرت کشیدن در این خانه عادت کُنَد و با دردِ جدایی از مادر و خواهر و برادرش کنار بیاید. بتول تفاوتِ بین خودش و سایر بچههای این خانه را با توهین و تحقیر میفهمد. کلفتِ بزرگ و کوچک این خانواده بودن را به خاطر میسپارد. زودتر از همه بیدار شدن و دیرتر از همه خوابیدن را یکی از وظایفِ مهمش میداند. خواری و بدبختی جزیی از وجودش و چَشم گفتن وِرد زبانش میشود. روزیاش طعمِ غذایِ سردِ باقیمانده سفره است و همه اینها را به بهای اینکه هر ماه چیزی از این خانه برای مادرش فرستاده شود، میپذیرد.
یک دهه بعد، بچهها هر کدام سر خانه زندگی خود رفته و خانم که حالا بیوه و آسم به جانش افتاده و دردِ روماتیسم امانش را بریده، هر از گاهی زبانی خرج بتولِ وفامند و نمک به حلال میکند. چه کسی بهتر از بتول برایش میپخت و میشست و خدمتش را میکرد. خانم رخت و لباسهای از مد رفته دخترها و عروسها را به تنِ خسته بتول میپوشانَد و او را بیتا ندیمهاش معرفی میکند و بتول به پاس قدرشناسی این مرهمت، با دقت و وسواس بیشتری به خانه زندگیِ خانم میرسد. بتول این زبانچربی و زبانریزی خانم و بچههایش را به حساب انس و دلبستگی آنها به خودش میگذارد، نه نیاز و اقتضا.
مادرِ بتول پیغام میفرستد که خواستگاری برایش آمده، خانم نه و بیتایش یک چَشم بلند میگوید و خوشحال از اینکه لابد خانم خیرش را خواسته، عشق و علاقهاش برای بهتر کار کردن در آن خانه بیشتر میشود. بتول آنقدر بیتا شده و به این خانه تعلق دارد که نه به وقتِ عزای مادرش، نه عروسیِ خواهر و برادرش به روستا نمیرود و همه این نرفتنها را از دل جان و بیمزد و منت با ذوق زدن به قد و بالایِ بچهها و نوههای خانم کرده است. خانم که آلزایمر گرفت و زمینگیر شُد و لگن و حمام خواست، بتول، عزیزتر و بیتابانو هم شد.
به وقت رفتنِ بتول هر کس به طریقی در گوشهای از خانه درگیر شده، اولی با تلفن صحبت میکند، دومی بچهاش را میخواباند. یکی سردردش را بهانه کرده، دیگری خوابش را. به اندازه یک لحظه مقابلش ایستادن و کلمه «خداحافظ» را بدرقه راهش کردن هم، برایش ارزش قایل نمیشوند.
در روستا هیچکس چشم به راه و گوش به زنگ این واماندهی رانده شده نیست، حتی خواهر و برادری هم که هر از گاهی تحفهای برایشان فرستاده، منتظرش نیستند. بتول با دست و پایِ دردناکِ پینه بسته و جوانی از دست رفته، بر سر مزارِ پدر و مادرش، تنها و دلتنگِ آن خانه با دیوارهای بلندش نشسته است.
آدرس کانال تلگرام من نویسهگرام https://t.me/toobavatankhah
آخرین نظرات: