طبق معمول دارم چاقو میسازم آنهم بیدسته. صدها بار در چنین موقعیتهایی از این مدل چاقوها ساختهام و آرامش کاذب را به خودم هدیه دادهام. میدانم که اهلش نیستم. من نه دماغم را عمل میکنم نه صورتم را لیزر. نه بوتاکس را به پیشانی ام تزریق میکنم نه فیلر را به لبم. نه اهل فیبروز ابرو هستم نه خط چشم دایم. اما به خودم قول میدهم از فردا همه این کارها را امتحان کنم تا دفعه دیگر در چنین موقعیتهایی اینقدر معمولی نباشم که به غیر معمولیها شباهت بدهم. بدترین لوکیشین دنیا بعد از دندانپزشکی آرایشگاه است. جو سالن های زیبایی معذبم میکند، مخصوصن اگر از این مدل سالنهایی باشد که وقتی واردشان میشوی با تعدادی عروسک متحرک جذاب با ناخن مژه ابرو دماغ و لب مصنوعی مواجهه شوی و کل اعتماد به نفسات همراه ادعای اهل کتاب بودنت برود در ته شعار چهره طبیعی. فنجان قهوه را که خدمتکار سالن جلویم میگذارد حواسم از چاقوسازی پرت میشود. به دوستم چشم غره ای میروم که بفهمد لازم نبود برای عروسی دوست مشترکمان به این سالن زیبایی با تجملات بیاییم.
دوستم جواب چشم غرهام را با نازک کردن پشت چشمهای هفت قلم رنگ شدهاش میدهد. میترسم به او بخندم چون من مثل بقیه لمینیت ندارم ممکن است فکر کنند معتادم در صورتی که من طبیعیام. نیم ساعت بعد چشمهایم از شدت قرمزی مثل یک خون آشام تازه خون خورده است، درست مثل اعصاب آرایشگرم! چطور میتواند با این قد بلند و رخ بلوند و کمر باریک این همه بی اعصاب باشد. هنوز دارد غر می زند که چون خیلی پلک زدی و چشمت اشک زد کارم خراب شد. عشوه صدایش با مژه مصنوعیام میرود ته چشمم و اشکم را بدتر در میآورد. هنوز سوزش چشمانم تمام نشده که کلهام هم میسوزد و دود از روی موهایم به هوا میرود.میخواهم به شنیون کار معترض شوم که دوستم لبخندی ارایه میدهد به معنی اینکه اعصابت راجمع کن بگذار کارش را بکند. نمیتوانم میخواهم به درجه بالای سشوارش اعتراض کنم که حجم زیادی از تافت وارد ریه و چشمهایم میشود و مجبور میکند ساکت شوم. یک ساعت بعد در حالی که با آن سایه چشم اکلیلی سبز و شنیون خطی کاغذی، شبیه یک غاز گردن دراز شدهام در حال التماس به طراح گریم صورتم هستم که کمی از این همه کانتور و رنگ را محو کند. از من اصرار از او انکار و از دیگران تعریف به به، چه میکاپی به هوا.
دوباره شروع به چاقو سازی میکنم که برای عروسی دفعه بعد به هیچ عنوان آرایشگاه نمیآیم و خودم یا یک کرمپودر و رژ لب خیلی بهتر از نسخه رنگ شدهام هستم. وسط چاقو سازی هستم که حسابدار سالن کارت را به دستم میدهد، تعداد صفرهای جلوی عدد شش را به دوستم نشان میدهم و بالاخره موفق میشم لبخند او را محو کنم. یکی دو ساعت بعد در حالی که تلوتلو میخورم و تمام تلاشم را میکنم که با کفشهای پاشنه بلند نوک تیزم تعادلم به هم نخورد. در حالی که سعی میکنم دنباله لباس مجلسی چسبانم زیر دست و پای اطرافیانم نرود، خودم را به اولین صندلی مجلس میرسانم. در حالی که تمام عضلات شکمم را منقبض کرده ام که مبادا کسی بفهمد شکم و پهلو دارم، خودم را قشنگ میچپانم زیر میز و نفس راحتی میکشم. چراغها که خاموش میشود،دیجی صدای ضبطش را چنان بالا میبرد انگار حالا که چشمها نمیبینند گوش ها هم باید از کار بیفتند. نفس راحتی میکشم در این تاریکی در این سروصدا . می روم در لاک خودم. چند ساعت بعد که شنوایی ام را به لطف دیجی تقریبا از دست دادهام چشمم فقط رنگ قرمز محتوای گیلاس دستم را میبیند که میچرخانمش. چاقو میسازم. باید از فردا بروم کلاس رقص. میدانم من اهلش نیستم.
آخرین نظرات: