غریبهای در آینه
از آن دسته آدمهای بیغل و غشی بودم که ساده و راحت احساساتشان را نشان میدهند. آدمهایی که عشق و محبت، خشم و نفرت را بدون نقابی بر چهره، بیهیچ حیله و تزویری بروز میدهند. بیتکلفی هم در وجود خودم و هم در بروز عواطفم نمایان بود. از راه دور هم به سادگی میشد فهمید که الان به کدام حال و احوال هستم.
با دیدن هر قوم و رفیقی، لبخند شادی بر لب، برق خوشحالی در چشم، به سویشان میرفتم. سلام. خوبی؟ خوشگل شدیا. چقدر این رنگی بهت میاد. به مرورِ زمان از این سادگی خودم و عواطفم بدحال شدم. دلم میخواست تمام این بیآلایشیها را بالا بیاورم تا تمام شوند. از بس که سرد، خشک و رسمی جواب احوالپرسیهایم را دادند. إ تویی؟ نشناختم، خراب شدی. چاق شدی. بارها و بارها یخ باکلاسی و آدابدانیشان توی سَر ذوقکردنهایم خورد تا جایی که سرکوبشده، در ناکجاآباد وجودم رسوب کردند. تهنشین شدند. آرام گرفتند. آرام شدم.
کمکم یاد گرفتم ذوق نکنم. لبخند نزنم. بیاحساس سخن بگویم. مثل خودشان باشم. اگر از شدت نفرت به کسی دارم خفه میشوم، مخفیکاری کنم. بروز ندهم. دشمن شادکُن نشوم. ساکت باشم. رسمی باشم. خشک باشم. عصا قورت داده، سرانگشتی، سرد و بیتفاوت دست بدهم. جوری دستم را با اکراه جلو بیاورم انگار که مجبورم.
یکبار جلوی آینه چشمم به خودم افتاد. خواستم فوران احساساتم را به پای خود بریزم. لبخندی بزنم. ذوق کنم. بغض کردم. خودم را نشناختم. چقدر بیگانه و غریب بود، آنکه در آینه مرا میدید. اشک ریختم برای خودم و تمامی آن احساساتی که دیگر تمام و هیچ شده بود. سرانجام من هم شدم یکی از آنها. شبیه آنها. سرد. بیروح. بیاحساس.
طوبا وطنخواه
آدرس کانال تلگرام من نویسه گرام
آخرین نظرات: