گره پایانی
زنگآویز در فروشگاه «کوهمارکت حاج برادران و پسران» به صدا درآمد و جوانی حدودا سی ساله میانهبالا عبوسروی و پریشانحال وارد شد و بیتوجه به آقای برادران که با انبوه ریش و موی سفید پشت پیشخوان مغازه اخمکنان ایستاده بود، یکراست به سراغ قفسههای فروشگاه رفت و مابین آنها با افکار درهمش آنقدر چرخ خورد تا حوصلهی نداشتهی پیرمرد تازه از سفر حج برگشته، از کسادی یک روز کاری سر رفت و گفت: «کمک نمیخوای؟» جوان گویی با صدای محکم و رسای آقای برادران به خود آمده باشد، گیج و گرفته گفت: «طناب هم دارین؟»
آقای برادران این سوال را جسارتی بزرگ برای کوهمارکت و خودش و پسرانش که تاکنون سه بار در فصل برف و بوران دماوند را فتح کرده بودند، دانست و دلخور از جوان، با پوزخندی به دیوار آن سوی مغازه اشاره داد، جوان چند گامی به سمت دیواری که طنابهایی با رنگها و قطرهای مختلف به آن آویخته شده بود، رفت و نگاهش خیره و مردد به دیوار ثابت ماند.
آقای برادران که از این همه تردید و مکث جوان کلافه و بیتاب شده بود، گفت: «تک طناب، نیم طناب، زوج طناب، چی میخوای؟» جوان که انتظار شنیدن کلمههای تخصصی برای انتخاب و خرید یک طناب ناقابل را نداشت، کلافه و حیرتزده، با صدای بمی گفت: «طناب میخام» و چون نگاه غصبآلود حاج برادران را به تمام قد و هیکل خود دید سریع اصلاحیهای به ته جملهی خود افزود که کار را نه تنها بهتر نکرد، بلکه بدتر هم کرد: «محکم باشه»
حاج برادران که هم ظهر بود و هم روزه بود و هم دم اذان بود و هم از دست عیال و پسران ناراحت بود و هم جوان بنظرش مزاحم بود و خریدار نبود، با تلخی پرسید: «کوهنوردی؟» و چون جوان پاسخی نداد، بلافاصله ادامه داد: «صخرهنوردی؟» و انگار خودش با ارزیابی مجدد وجنات جوان متوجه شد، سوال نامربوطی پرسیده، لذا نگاه پرسشگر خود را به جوان ثابت دوخت: «کدومی؟»
جوان بیآنکه سرش را بالا بگیرد، پاسخ داد: «دکترم، یعنی دکتر داروسازم» و بعد انگار خودش خودش را دست انداخته باشد، پوزخندی زد و در دل گفت: «هه، این روزا همه یا داروخانه دارن یا بقالی» و یاد چکهای پاس نشده و حقوق پرداخت نشده کارمندانش افتاد ولی چون نگاه پرسشگر آقای برادران روی چهره او ثابت مانده بود، بقیه غم و غصههایش را به وقتی دیگر موکول کرد و گفت: «دو متر از اون یکی بدین»
آقای برادران انگار کسی به او سیلی سختی زده باشد، غضبناک جوان را نگریست و جوان از نگاه خشمگین او گویی به متراژ گفته شده شک پیدا کرد، نگاهی به سقف و سپس به کف مغازه انداخت و پس از اینکه چیزی در ذهنش حساب کرد، گفت: «میخاین سه متر بدین» آقای برادران گویی موجودی سمی مقابلش ایستاده، سریع گفت: «متری نیست که، بستشو باید کامل ببری»
دکتر کارت عابرش را به حاجی برادران داد و برادران کارت به دست گرفته و اخم به ابرو انداخته، رو به جوان گفت: «رمز؟ راستی نگفتی داروخونت کجاست دکتر؟» دکتر زیر لبی رمز را گفت و طناب را از حاجی برادران گرفت و با خودش گفت: «هه کجاست؟ ته ی کوچه دور از مطب دکترا» و در حالی که طناب را بررسی میکرد به سمت در رفت و قبل از اینکه زنگآویز به صدا در بیاید با نگرانی در را بست و مقابل پیشخوان برگشت: «خیلی سفته ارتجاعی نیست نمیشه گرهاش زد»
برادران خونسرد طناب را از دست دکتر گرفت و تندتند قسمتهایی از طناب را گره زد و به سرعت و با تفرعن باز کرد و در همان حال با غرور میگفت: «این گره هشت، این گره بولین و اینم گره خمیده» دکتر انگار جرقهای به مغزش خورده باشد طناب را همچون شی باارزشی از دست برادران قاپید و روی پیشخوان گذاشت و انتهای آن را به شکل دایرهای قوس داد و گفت: «میشه ی جوری اینجاشو گره بزنین» حاجی برادران محو در خودستایی در کسری از ثانیه همانگونه که دکتر خواسته بود گره مخصوصی در جای مشخص شده زد و سر آزاد طناب را به دست دکتر داد تا دکتر ذوقکنان سر خودش را از داخل محیط دایرهی ایجاد شده، عبور دهد. دکتر همانطور که سرش داخل حلقه طناب بود رو به برادران گفت: «فکر کنم باید یکم تنگترش کنین»
آقای برادران انگار تازه ملتفت مطلبی شده باشد، گفت: «این که شد طناب دار» و نگاهی به دکتر که مثل یک اعدامی سرش داخل طناب دار مانندی بود، انداخت و پرخاشکنان گفت: «چی به شما تو دانشگاه درس میدن دکتر جون؟ جونم بود جونای قدیم! واقعا که» دکتر نگاهی حاکی از کجفهمی به حاجی انداخت و با اعتراض گفت: «چیه آقا؟ قرار نیست آب از سر دکترا بگذره و ما هم به ته خط برسیم؟ من تصمیممو گرفتم نمیتونی با نصیحتات منصرفم کنی!»
حاجی برادران حلقهی طناب را از گردن دکتر گشود و به گوشهای انداخت: «دکتر جوون من اصلا قصد ندارم تو تصمیمت دخالت کنم ولی واقعا تو دانشگاه چیزی بت یادت ندادن، وگرنه قبل اینکه راه بیفتی دنبال طناب، قفسههای داروخونتو یک نگاهی مینداختی کارت زودتر راه میفتاد!»
طوبا وطنخواه
آدرس کانال تلگرام: https://t.me/toobavatankhah
آخرین نظرات: