غیرزاده

 

غیرزاده

زمانی که گرگعلی هشتاد ساله دچار مه مغزی‌ای شد که در ذهن و خاطرات او سخت به هم می‌پیچید و زندگی‌اش را رفته‌رفته تاریک و تاریک‌تر می‌کرد، کسی گمان نمی‌برد پیرمرد در کمتر از یک بهار و تابستان با همه‌ی نزدیکانش بیگانه و غریبه شود. خیلی زودتر از آنچه که بستگان پیرمرد تصورش را داشتند، او از پا افتاد و به طور کامل لب فروبست. دیری نپایید که از گرگعلی فقط یک هیکل نحیف مچاله شده و نگاهی بی‌فروغ باقی ماند.

سرانجام فرزندان گرگعلی از روزی که نمی‌دانستند چند سال و چند ماه قبل بوده به شرایط پیرمرد که نه کسی را می‌شناخت و نه کلامی بر زبان می‌آورد، خو گرفتند. پیرمرد گهگاهی زمزمه مانندی مبهم از ته گلویش بالا می‌آمد، چیزی شبیه ناله: «گلاب». اطرافیان او از این کلمه چیزی دستگیرشان نمی‌شد و پزشک معتمدشان هم گفته بود به یک واگویه روان‌پریشی مانند شباهت دارد.

اما پیرمرد به دفعات «گلاب» را می‌گفت و تکرار می‌کرد، گاه به نوه‌ها زل می‌زد و با گفتن گلاب آن‌ها را که کوچک‌تر از آن بودند که از بخارات مغزی سر در بیاورند، می‌ترساند. گاهی هم نگاهی حاکی از کمک‌خواهی به دخترانش می‌انداخت و گلاب را ضجه می‌زد، به طوری که دخترهایش به گریه می‌افتادند و پسرها از ناراحتی به گوشه‌ای می‌خزیدند و پنهانی سیگاری آتش می‌کردند.

پس از مرگ گرگعلی پسر بزرگ او هوشنگ به دنبال شناسنامه‌ی پدر گنجه‌ها و پستوهای خانه‌ی پدری را زیرورو می‌کرد تا به سراغ کارهای کفن و دفن برود، پس از مدتی سردرگمی در اشکافی که گمانش را نمی‌برد، شناسنامه‌ی پیرمرد را یافت. عکس جوانی گرگعلی در سجلی رنگ و رورفته زمان را برای هوشنگ متوقف کرد تا او دقایقی به روزگاری که پدر در آن برای خودش یلی بود برگردد و شیرینی خاطرات گذشته‌ را مزه‌‌مزه کند، اما مشاهده‌ی صفحه دوم شناسنامه سرخوشی آن لحظات را به طور کامل نیست و نابود کرد.

در صفحه‌ی ازدواج شناسنامه‌ی گرگعلی گرگوندی نام دو زن به چشم می‌خورد. در بالای مشخصات ثبت شده مادرشان، هاجر، نام «گلاب بخشی» با خطی متفاوت و قلمی ضخیم‌تر خودنمایی می‌کرد و توی ذوق می‌زد، گویی زنی از گذشته‌های دور بر سر هوشنگ فریاد می‌زد که به مدت چهار ماه همسر قانونی و شرعی گرگعلی بوده است. هوشنگ که حالا مو سفید کرده و عاقله مردی شصت و اندی ساله بود در تمام عمرش به یاد نمی‌آورد کسی از دو زنه بودن پدرش یا زنی به اسم گلاب حرفی به میان آورده باشد. نه هیچ خویشی و نه هیچ دوستی، چه شوخی، چه جدی کلامی در این باره نگفته بود. سوالات زیادی در خیال هوشنگ ریشه می‌دواندند و در هم می‌پیچیدند و گره‌هایی ناگشودنی می‌خوردند.

سردی خاک گور و مسایل انحصار وراثت، هیچ کدام نتوانست ذهن هوشنگ را از موضوع شناسنامه پدرش منحرف کند، او گویی که جن‌زده شده باشد، نیمه‌شب‌ها خواب‌زده با خود کلنجار می‌رفت و در خرده اسباب و اثاث پیرمرد به دنبال پادزهر زهری می‌گشت که در خونش می‌جوشید. هوشنگ در اولین روزهایی که شناسنامه را یافته بود به علت درگیری‌های مراسم و رفت و آمدها متوجه مساله‌ی مهمی نشده بود اما حالا شناسنامه پیرمرد با مهر «باطل شد» مقابل نگاهش بود و به او دهن‌کجی می‌کرد.

گلاب شهریور 1340 طلاق گرفته بود و هاجر در آبان 1340 با پدرش ازدواج کرده بود، تاریخ تولد هوشنگ در شناسنامه در بازه‌ی زمانی بین رفتن گلاب و آمدن هاجر بود، پانزدهم مهر 1340! هر چند نام هاجر در شناسنامه هوشنگ به عنوان مادر ثبت شده بود ولی او چگونه می‌توانست متولد یک ماه قبل از ازدواج پدر و مادرش باشد و چگونه می‌توانست فرزند زنی ناشناس باشد که تنها چهار ماه همسر پدرش بوده و در تاریخ تولد او بالاجبار یا بدلخواه مطلقه بوده، هوشنگ بین هاجر و گلاب پریشان و سرگردان مانده و این تردید کشنده زمانی به جانش افتاده بود که نه عموها زنده بودند و نه عمه‌ها، تا او سوالات بی‌جواب گذشته‌ را به جان آن‌ها بیندازد.

پس از چند شب بی‌خوابی و پریشانی هوشنگ از تمام خاطرات تلخ و شیرین گذشته‌اش با گرگعلی و هاجر، دل کند و نفرت و انزجار شدیدی از هر دو در وجودش حس کرد. هاجر، که هنوز پس از بیست سال هوشنگ هر پنجشنبه بر سر مزارش می‌رفت، حالا با سجلدی زرد و کهنه که بوی نم و کهنگی می‌داد، در نظر او تبدیل به یک عفریته‌ی بدخواه شده بود که واقعیت هستی او را بلعیده و پنهان کرده بود. گرگعلی که تا چندی پیش، پدر عزیز و گرامی هوشنگ بود، یک‌باره به صورت نامردی زن باره و سبک‌سر به خیالش می‌آمد.

هوشنگ زیر فشار گذشته‌ی شبه‌ناکی که در آن به انسانی سردرگم و وازده بدل گشته بود، شناسنامه گرگعلی را با بیزاری در آتش انداخت و همچنان که نام گلاب با سر و صدا در آتش می‌سوخت، تبدیل به مردی شد که قلبش برای همیشه ایستاده و مغزش همه آکنده از نفرت بود، او زمانی که خاکستر شناسنامه را با انبر جابجا می‌کرد به شباهت نداشته‌ی خودش با گرگعلی هم می‌اندیشید.

📝طوبا وطن‌خواه

به اشتراک بگذارید

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پست های مرتبط