مردی با خالکوبی اژدها
پسرک ریزنقش سبزهرویی در صف نانوایی بین آقای چاق جلویی و خانم چادری عقبی در وضع ناخوشایندی بود، مرد چاق سر جایش آرام و قرار نداشت، از این پا به آن پا میشد و کتش را که مزاحم دید و صورت پسرک بود از این دست به آن دست میانداخت. خانم چادری هم دم به دقیقه چادرش را باز و بسته میکرد تا محکمتر کنارههای آن را زیر بغل نگه دارد و هر مرتبه بالهای چادر او از دو طرف، پسرک را در سیاهی خود فرو میبردند.
مرد چاق نانهایش را از پنجره کوچک نانوایی گرفت و سلانهسلانه رد کارش رفت. نوبت پسرک بود. روی نوک پا ایستاد، کش آمد و کمی قد بلندتر شد، مشت دستش را که گوشهی اسکناسی از آن بیرون زده بود، به سختی به لبهی پایین پنجره رساند. پسرک کمی از هیکل کارگر نانوایی را دید: «چند تا؟» پسرک خواست پاسخی بدهد ولی دست کارگر را دید که از بالای سرش رد و دراز شد و به سوی خانم چادری رفت: «ده تا برشته» خانم چادری چادرش را محکمتر باز و بسته کرد و با تکان شدید چادر، غبار خیابان را از کف پیادهرو به پرواز درآورد. پسرک از چادر زن کنار کشید. با حرکت خانم چادری تمام افراد منتظر در صف نانوایی تکانی کوچک خوردند و یک گام جلوتر آمدند. پسرک متوجه شد دیگر در صف نیست. سفرهی پارچهای کوچک دستش را با فشار پنجههای نحیفش در هم فشرد و به سمت انتهای صف رفت.
کمی بعد مردی کراواتزده رسید و از پسرک پرسید: «ته صف اینجاس؟» پسرک با سر تایید کرد. مرد جلوی پسرک در صف جا خوش کرد. پسرک خواست جای دقیق ته صف را به کراواتی نشان دهد اما مرد به آسمان ابری نگاه میکرد و بلندبلند با موبایلش حرف میزد. همان دم دختر جوانی با کفشهای تقتقی قرمز پشت سر پسرک ایستاد. پسرک زل زد به تمام رنگهای قرمز دختر. رژ، لاک، کیف. دختر زیر نگاه بهتزدهی پسرک که پلک نمیزد با غیض لب ورچید.
مرد قویهیکل بازوستبری با خالکوبیهای عجیب و غریب روی سر و گردن، پشت سر خانم خیلی قرمز ایستاد. نگاه پسرک از خانم قرمز به مرد خالخالی چرخید که روی یکی از بازوهایش هم قلب بود، هم کوسه، هم سیمخاردار. زن قرمز تا نگاهش به مرد خالخالی گره خورد، جا خورد، جابهجا شد و جلوی پسرک در صف ایستاد.
صف طولانی بود و معطلی زیاد، همه به تعداد بالا نان میخواستند. حوصلهی پسرک سر رفته بود. نگاه پسرک همینطور که صف آرامآرام جلو میرفت، بین خانم قرمز و مرد خالخالی و گوشهی پیادهرو اینسو و آنسو بیهدف میگشت. چند متر آن طرفتر، کنار مغازه بقالی، چشمش به مقداری نخالههای ساختمانی کنار سطل زباله افتاد. پسرک رفت و هنهنکنان بلوکی نیمهشکسته را به دنبال خود روی زمین تا زیر پنجره نانوایی کشاند و روی آن ایستاد.
هرم حرارت تنور و بوی مطبوع نان داغ دوید توی صورتش. حالا داخل نانوایی و تکاپوی شاطر و چانهگیر را میدید که تندتند با تمام قد و قامت میجنبیدند و عرق میریختند. مردی که پشت سر پسرک بود و جفت دستهایش را تا آنجا که میشد داخل جیب شلوارش فرو برده بود با همان حالت قوزکرده با پرخاش گفت: «بچه برو تو صف.» زنی بچه به بغل هم از وسط صف معترض شد: «مردم بچاشون تربیت نمیکنن!»
چین و چروک و اخم دوید روی پیشانی کارگر نانوایی و زل زد به پسرک: «ته صف». پسرک برگشت و پشت سر خالخالی ایستاد که بیقیدانه سوت میزد: «تو مگه جلو من نبودی رفیق؟» خالخالی دستی پشت کلهی پسرک گذاشت و مثل پر کاهی او را به جلوی خودش سراند.
وقتی مرد موبایلی و خانم قرمز نان گرفتند و رفتند، نوبت به پسرک رسید. پرید روی بلوک: «یکی اینم پولش» کارگر نانوایی، اسکانس را گرفت، آدامسش را تقی زیر دندان ترکاند و نانی بیات شده از پخت نوبت قبل را از پیشخوان فلزی جلویش برداشت و جلو پسرک گرفت: «نون از تنور بده!» کارگر رو ترش کرد: «نون نونه دیگه!» پسرک همانطور که روی بلوک نیمهشکسته نوک پا و بیتعادل ایستاده بود داد زد: «نون داغ بده!» شاطر که مثل آونگی در جای خود با پاروی نانواییش به سمت تنور جلو و عقب میرفت چند نان داغ از تنور درآورد و پرت کرد روی پیشخوان. نانها با صدا بین پسرک و کارگر نانوایی فرود آمدند: «بیا اینم داغ»
پسرک نان را گرفت. دستهای کوچک پنج شش سالهاش طاقت آن همه حدت و حرارت را نداشت. گوشهی نان را تندتند از این دست به آن دست میداد و بعد هم نان را با نالهای ضعیف رها کرد. دستهای خاخالی نان را در هوا قاپید: «ده تا دو رو خاشخاشی» پسر چشم و دلش به نان بود که بالای سرش در دست خالخالی معلق مانده بود. خالخالی نان پسرک را روی توری سردکن نان جلوی مغازه پرت کرد و چند باری زیر و رویش کرد و با سوییچ موتورش چند تکه سنگ را از نان کند و نان را با ساق دستش که دور تا دور آن اژدهایی بالدار و مخوف تصویر شده بود به دو نیم کرد، داخل سفره گذاشت و سفرهی نان را در آغوش پسرک چپاند: «زت زیاد رفیق».
طوبا وطنخواه
آدرس کانال تلگرام
@toobavatankhah
آخرین نظرات: