مغز بادام
پسر کوچولو از صبح زود بیدار شدن متنفر بود، از اینکه مامان و بابا هر صبح او را مثل بقچه بزنند زیر بغل و تحویل مامانبزرگها و بابابزرگها بدهند تا خودشان بیدغدغه راهی محل کار بشوند، عصبی بود و نقنق میکرد و ونگ میزد. مامانبزرگی که خانهی بزرگ و حیاطداری داشت و گردنبند مروارید میانداخت و موهای طلاییاش همیشه کوتاه و پفدار بود، مرتب به او دستور میداد: «بچه اینقدر بالا پایین نپر، سرسام گرفتم، پاشو قرصهای منو بیار» و به پدربزرگ میگفت: «ما شانس داماد نداشتیم» و پدربزرگ سر میجنباند و یواشکی به نوهی محبوبش شکلات میداد. مادربزرگی که صورتش چروک و پاهایش ورم داشت و روسری کج و کولهای نصفه و نیمه به سر میبست و دهان پسر کوچولو را بوسهای آبدار میکرد، مرتب غر میزد: «وای دستم، آخ کمرم، ای خدا، ننه ایقد سروصدا نکن، سرم رفت، پاشو ی لیوان آبی بده من قرصام بخورم» و به پدربزرگ که هر روز آچار به دست در حال تعمیر یکی از وسایل خانه بود و برای نوهی عزیزش پفک میخرید، میگفت: «مردم شانس عروس دارن، ما نداشتیم».
طوبا وطنخواه
آخرین نظرات: