دختر دیگر
«خلبان». امیرعلی در جواب خاله ریحانه با کلی شوق و ذوق توی مهدکودک این کلمه را گفته بود. تعدادی از بچهها میخواستند در آینده «معلم»، «پلیس» یا «مهندس» باشند، چندتایی هم «دکتر». یک نفر هم جوابی نداشت و با کمروئی فقط لبخندی زده بود. پسرکی هم دوست داشت مغازه پیتزا داشته باشد. دختر کوچولویی که موهای فرفریاش تا کمرش میرسید و اسم شغل آیندهاش را نمیدانست، ایستاد و نوک پنجه مثل مانکنها راه رفت و به خاله ریحانه گفت: «منم اینو میخوام.» سپس برگشت و سر جایش کنار امیرعلی نشست و در جواب نگاه پرتحسین امیرعلی با خوشحالی دستی به موهای فرفرفری بلندش کشید. امیرعلی همان روز به دخترک موفرفری گفت، وقتی مثل عمو نادر، لباس سبز سرهمی پوشید و خلبان شد، حتما در اولین پروازش موفرفری را با خودش خواهد برد. روز بعد هیچکدام از بچههای خردسال کلاس نمیدانستند که چرا صندلی امیرعلی خالی و چشمهای خاله ریحانه خیره به جای او، پر از اشک است. آنها فقط صداهایی را از آسمان شنیده و فهمیده بودند، در آسمان جنگ شروع شده است. دخترک فرفریمو فکر میکرد، امیرعلی حتما زیر قولش زده و با دختر دیگری پرواز کرده است.
طوبا وطنخواه
آدرس کانال تلگرام https://t.me/toobavatankhah
آخرین نظرات: