نژادپرستی مدرن
یادآوریاش هم تلخ است، ازدواج در بیست سالگی و بیوهگی در بیست و دو سالگی با یک فرزند نوپا. نفرین همیشه ورد زبان ژیلا بود. حق داشت. خانواده همسرش بیتوجه به شرایط او حق و حقوق یتیمش را به نفع خودشان پایمال کردند و او از ترس از دست دادن حضانت فرزند به ناچار سکوت اختیار کرده بود. ژیلا با وجود حمایت پدر و مادرش، از پس زندگی خود و پسرش به زحمت برمیآمد. به ناخواست و به قیمت نابود شدن هر روزهی روح و روانش کاری برای خودش دست و پا کرده بود، حرف زور میشنید و دم نمیزد و با همین سکوت آب باریکه زندگیاش را حفظ کرده بود. این اواخر اما آنقدر زور میشنید که همکارانش را همچون کس و کار همسر مرحومش نفرین میکرد و حواله به پیر و پیغمبر میداد و همین حواله دادنها تنها راه کاستن از فشارهای زندگی و رسیدن به اندکی آرامش در او بود.
ژیلا حالا روبروی من نشسته و تمام بغض فروخوردهی این چند ماه اخیر را بر چهره گلگون و اشکآلودش پخش کرده، بعد از پانزده سال مسئول واحد خونشناسی یک آزمایشگاه خصوصی بودن با نیروی کارآموزی که زیر دستش آموزش دیده و تفاوت مونوسیت و لنفوسیت را به سختی میفهمد، جایگزین شده است. مدرک تحصیلی غیر مرتبط و عدم توانایی لازم نیروی جدید در محیطی با تیم مدیریتی ضعیف که چشمشان بر ظواهر امر میگردد، کوچکترین اهمیتی ندارد. اصل رژ قرمز مخملی مات و ناخنهای مانیکور کردهی دخترک بود و دلبری کردنهایش با خط چشمهایی که تا ابد ادامه داشت. دخترک یکی دو باری هم جواب اشتباه تایید و امضا کرده بود اما هر بار مسئول فنی و سوپروایزر به دیده اغماص از غلط او گذشته بودند.
بدبختی آنجا بود که بخش را باید ژیلا میچرخاند و دیدن لامها برای تشخیص سلولهای سرطانی و نتایج بحرانی و تمام این سختی و استرسها همچون گذشته بر شانه او بود اما حقوق و احترام مسئولبخشی را به آن دخترک داده بودند و البته که ژیلا جرات کوچکترین اعتراضی را نداشت، یکبار به دخترک گفته بود، فرم نیاز بخش به اقلام مصرفی سه ماه آینده را پیگیری و تکمیل نخواهد کرد، در کمتر از ربع ساعت گزارش عدم همکاری خانم ژیلا.م به گوش سوپروایزر مجموعه رسیده بود و بلافاصله هم توبیخ کتبی مسیول فنی به پرونده کاری ژیلا پیوست شد. پس طبق معمول باید به همان سکوت و سربراه بودنش ادامه میداد. درد و دلهای ژیلا با گفتن «مردک نژادپرست» خاتمه یافت. احتمالا مردک را حواله سوپروایزر کرده بود و نژادپرستی را به مسئول فنی بخشیده بود، البته که هر دو هم لایق این مهرش بودند.
یک زن بیوه در آستانهی چهل سالگی که اثری از زیبایی بر پوست صورت و دستش نمانده بود، با شانههایی خم شده و شکم و پهلویی درآمده، مادری که همیشه متانت و وقاری ستودنی را حفظ کرده بود و یکبار هم در محیط کار با همکار جماعت نخندیده و نلغزیده بود. خشک بود و رسمی و تلخ تا حرف و حدیثی دست اقوام همسر به گور رفتهاش ندهد تا با گرفتن بچهای که اکنون در آستانه نوجوانی بود، تهدیدش نکنند و تنش را نلرزانند. در مقابل تلخکامیهای ژیلا همکار جوانی بود پر زرق و برق و شاد که با قهقهه دل میداد و با لودگی دل میگرفت و معلوم بود چه کسی در محیطی که تیم مدیریتی آن میشنگیدند و سر و گوششان میجنبید، ترقی میکند.
ظاهربینی بخش مهمی از واقعیت زندگی روزمره ماست و تنها همکاران ژیلا در محیط کار متهم به این سبک جدید نژادپرستی نیستند، در وجود همه ما، جایی در انتهای ذهنمان بدون آنکه بخواهیم یا کنترلش در دست ما باشد، ظاهرپرستی در ابعاد و وجههای مختلفش جاریست و جولان میدهد.
نمونهاش همین مجلس عروسی هفته قبل، به محض ورود عروس و داماد به سالن، لب و لوچ اقوام داماد آویزان شده بود، چرا که هیچ رگههایی از زیبایی رسانهای در صورت و اندام عروس عیان نبود. کمی بیش و کم، همه ما همین هستیم، چشممان ناخودآگاه قد بلند و کمر باریک را تحسین میکند. در مقابل پولدار جماعت با احترام کرنش میکنیم و بر خطای ایشان چشم میپوشیم، اما کسی را که هشت شام شبش در گرو نه ناهارش باشد از نظرمان آدم بیدست و پایی است و بیکفایت که اگر محبتمان هم کند به دلمان نمینشیند. در سلام دادن به پست و مقامدار جماعت پیشتازیم و با نگاهمان وجودمان را به کف پایشان میریزیم ولی لبخندمان را از پاکبان و تراکتپخشکن دریغ میکنیم.
البته اینها چیزهایی نیست که اکنون ژیلا بخواهد بشنود، او نیاز به دلداری دارد و همدردی. بنابراین دردگفتههایش که تمام میشود، دو تا فحش کثیف و سخیف نثار مسئولین آزمایشگاه که مزایا و امتیازاتش را از او گرفتند، میکنم و چند تا لیچار هم به آن دخترک فلان و بهمان شده تا هم خودم آرام بگیرم هم ژیلا.
نویسنده: طوبا وطنخواه
آخرین نظرات: