سرگیجه

سرگیجه

دختر با همه‌ی دردهایش از پله‌های پل عابر پیاده بالا رفت. آن بالا، یاد تنهایی مادرش افتاد و پیش وجدان خودش شرمنده و‌ معذب شد. یک زن در حالی که دست بچه جیغ جیغویی را می‌کشید، از کنار دختر و غصه‌هایش بی‌اعتنا گذشت. زن و شوهر جوانی دست در دست هم به سمت دختر آمدند، کیف دوشی حجیم زن، محکم به بازوی دختر خورد، زن بی‌توجه به چشمان قرمز دختر به مسیر خود ادامه داد. دختر، به نرده‌های پل نزدیک شد و به آسفالت و ماشین‌هایی که با سرعت زیاد از آن محور ویراژی، عبور می‌کردند، نگاه کرد. دختر فکر کرد، ارتفاع پل آنقدر هم زیاد نیست و بیشتر بر روی نرده‌ها خم شد تا مطمئن شود. زن چاقی هن‌هن‌کنان از کنار دختر رد شد ولی دو سه قدم که جلوتر رفت، برگشت و کنار او ایستاد. زن چاق هم دقایقی به آسفالت و ماشین‌ها نگاه کرد، به نظرش ارتفاع پل و سرعت ماشین‌ها مناسب هر کاری بود. زن چاق دست دختر را گرفت و با لبخند، بین او و نرده‌ها فاصله انداخت و گفت: «ببخشید دخترم، سرم گیج رفت مادر». کمی بعد، زن چاق رفته بود ولی آنقدری از لبخند و گرمای دستش در روح و جسم دختر مانده بود تا او را از پله‌های پل پایین بکشد و از خودکشی منصرفش کند.

📝طوبا وطنخواه

به اشتراک بگذارید

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پست های مرتبط