یک قصهء تکراری
یک قصهء تکراری چندی پیش با دوستم در خیابان، بیچارهای را در جستوجوی روزی از دستِ مردم دیدیم. به دوستم گفتم این بندگانِ خدا
یک قصهء تکراری چندی پیش با دوستم در خیابان، بیچارهای را در جستوجوی روزی از دستِ مردم دیدیم. به دوستم گفتم این بندگانِ خدا
ملاقات با ناشناس نمیدانم کی علاقهام به بلاینددیت* یا شاید هم هر مزخرفِ مشابهاش را، بروز داده بودم که امروز در اینستاگرام با پستی
خطخطیهای تاریخی گاهی آنقدر پریشان و عصبانی هستم و تکههای پازل وجودم به هم ریخته که تقریبا یک عقلباختهام. خودِ جنونم. شاید فکر کنید
خانه پوشالی در گیرودارِ مراسمِ چهلمِ خانمِ خانه، بتول دستمزد سالها خوشخدمتیاش را از وارثان مرحومه میگیرد و در شصت سالگی آواره خانهی کَس
فرار از زندان در شهرهای کوچک گاه به گاهی، اتفاقات حیرت انگیز و نادری رخ می دهد که از فرط عجیب و غریب بودن شان
صدای نیوجرسیها* ازدحام جمعیت و صفِ ماشینهای پارک شده در حاشیه جاده کمربندی، مربی سوارکاری را با همه مشغلههایش متوقف میکند تا او هم یکی
باژگونی من* تا آنجا که به یاد دارم، همواره از تیررس دوربین سلفیگیرها گریختهام و گالری تلفنم همیشه از خودم خالی است. از رفتن به عکاسی
بخاطر دیگران زن جوان به خواست قاضی به جایگاه شهود میرود و در حین انجام تشریفات قانونی و ادای سوگند، افراد حاضر در جلسه
چرا کارگردان بزرگی نشدم؟ بعضی از آرزوها تا ابد در عظمت یک خیال باشکوه در گوشهای از قلب ما به عنوان یک نیاز ابدی به
بیست سال قبل اتفاق افتاد بیست سالِ قبل، فیلمی از مهمانیِ خصوصی دانشجویانِ دانشگاهی دست به دست میگشت. نوار، سیدی، بلوتوث. همه جا صحبت