اندر باب عیارسنجی شیخ

اندر باب عیارسنجی شیخ

مکتبی بود و شیخی که مریدانش همه از شمار انگشتان یک دست تجاوز همی‌‌نمی‌کردند. شیخ بین جماعت منزلتی داشت. قبا و لباده‌ای داشت. زن و فرزندی داشت. مریدان اما همه جاهل و بی‌چیز. یالقوز و یالغوز.

روزی شیخ بر آن شد که به مردی اصلاح‌شان کند و از عاطلی برهاندشان. لذا امریه داد که صبح علی‌الطلوع در محضرش حاضر باشند. مریدانِ پخمهء چلمن تا برسند صلاه ظهر شده بود. شیخ بردباری پیشه کرد و هیچ تندخویی و عتابی نگفت. ساعاتی که گذشت در دست هر کدام یک کیسه اشرفی طلا گذاشت و فرمودشان که بروید و تا هر کدام این یک کیسه را دو کیسه نکرده‌اید برنگردید. آن‌گاه از دریوزگی منع‌شان و دعای خیر بدرقه راه‌شان کرد.

آن‌که از مریدان داهی بود، مرید سفیه را نیرنگ زد و سکه‌های او بگرفت و تا آخر عمر به خوشی همی زندگانی کرد. سه مرید دیگر هم هر کدام با کیسه‌های خود به دیاری بگریختند و سر و سامان بگرفتند. بی‌گاه، مرید بی‌مقدار نزد شیخ برگشت. شیخ علت را استفسار کرد. مرید مفلوکِ طالع‌سوخته، گفت: اگر خرد همی‌داشتم من هم جفت آن چهار تن می‌گریختم و نزد تو بر‌نمی‌گشتم.

شیخ عربده‌ها زد و یقه درید. ردا چاک داد و سر به بیابان نهاد. از مرید شوریده‌بخت علت را جویا شدن همی‌گفت: شیخ ما دلش هوای برهوت کرده بود.

الا یا ایها الشیخون
بترس از آن‌که خنگی بر تو می‌دارد
که در ظاهر همی خنگول
و در باطن، گرگ درون دارد

منبع پشیمان‌نامه، جلد چهارم، باب ششم

toobavatankhah.ir
@toobavatankhah

به اشتراک بگذارید

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پست های مرتبط